انگار دلم یه لحظه لرزید . به زمین خیره شده بودم . بعد هزار مجلس ختمی
که رفته بودم و هزار تا آدمی که دیده بودم
این اولی باری بود که تو رو اینطوری می دیدم .
گریه می کردن ... ضجه می زدن انگار قسمتی از وجودشان پرواز کرده بود .
ولی تو را دیدم که در برابر آن همه چروک که از غم دوری اش
بر صورتت نقش بسته بود
و بغضی که گلویت را در هم فشرده بود و دستانی که می لرزیدن
و پاهایی که توان راه رفتن نداشتن فقط لبخند زدی ...
من هرگز معنای آن لبخندت را نفهمیدم .
در پس آه های که می کشیدی هزار تا کلمه ی ناشناخته نهفته بود که
من هرگز آن ها رونفهمیدم و نتونستم آن ها رو معنی کنم .
وقتی نماز می خوندی و من تو سجاده ات ،
بین گل های یاس جانمازت قل می خوردم
تو منو در آغوش می کشیدی و نثارم لبخندی می کردی
که سراسر آرامش بود .
وقتی بارون میومد، تو مثل بچه ها دستم رو می کشیدی و منو زیر
بارون می بردی و بلند فریاد می زدی :
رحمتش هر وجود آلوده ای را می شوره و درباچه ی وجودت را
سراسر لبریز می کنه .
و وقتی مو هایم را زیر دستات فشار می دادی تا خشک شن
می گفتی :
مهم نیست دریا باشی یا یک گودال کوچیک آب ،
زلال که باشی آسمان از آن توست ...
و من آن روز ها نمی توانستم وجود رها شده است را بفهم .
تو رها بودی و من در زمین فقط به زمین نگاه می کردم تا زمین نخورم
اما یادم رفته بود که اگر زمین گیر شم ، زمین می خورم ...
حالا 3 ساله که منو با یه قاب عکس کنار جانمازت که هنوز
بوی گل یاسش هوا رو مبهوت خودش کرده
تنها گذاشتی و پرواز کردی .
عکست رو از میان جانمازت بیرون میارم و غرق بوسش می کنم
و روی سینم فشارش می دم اما این بار مثل همیشه
حرف هام رو با گریه بهت نمی گم ،
حرفام رو لابه لای لبخندم پنهون می کنم و نثارت یه لبخند می کنم
و تمام دلتنگی هام رو هم بینش قایم می کنم ...
تو زودتر از اینها پرواز کرده بودی ...
هفت شهر عشق را گشت عطار ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم