سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رو چمن ها دراز کشیده بودیم و به آسمون نگاه می کردیم

اون شب ستاره های آسمون بیش از هر شب به من و تو چشمک

می زدند در لا به لای نور ستاره ها لبخندت رو می دیدم اما معنای

اونو نمی فهمیدم اما با لبخند تو من هم لبخند زدم ...

دستان گرمت را روی چشمانم گذاشتی و من چشمانم را بستم ...

می دونستم وقتی چشمانم رو باز کنم تو از این جا می ری این

کار هر شبمان بود ...

تو بر چشمان خیسم دست می گذاشتی و در گوشم زمزمه می کردی

اندکی صبر سحر نزدیک است ...

 


+ تاریخ شنبه 89/3/15 ساعت 7:3 عصر نویسنده کوثر | نظر