سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به چی این قدر غریبانه چشم دوخته بودی ... !

 

چه فکری بود که دور چشمانت رو سرخ کرده بود

 

 اما تو نمی ذاشتی سد اون بغض فرو خورده ات بر هجوم این افکار شکسته شود ...

 

چه در فکرت گذر کرده بود که  آن قاب عکس بی قاب ‍، تو را  آن قدر خمیده به رخ می کشید ...

 

و هجوم کدام فکر بود که تو را خسته تر از همیشه کرده بود...!

 

هر بار که تو را در آن قاب عکس بی قاب می بینم ، قلبم در میانش خورد می شود و فقط آه بی رمقانه ام ست

 

که نمی گذارد بغضم ، چشمانم را خیس کند ... !


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/30 ساعت 12:48 صبح نویسنده کوثر | نظر

آن گاه که می خواهی کسی به یادت باشد

 به یاد خدا باش که او همواره به یاد توست ....بقره - 153

 

 

 

خدا و کودک


+ تاریخ دوشنبه 89/4/28 ساعت 11:26 عصر نویسنده کوثر | نظر

ماشین آتیش نشانی که هر شب گذر گاهش رو از کنار خونه ی ما انتخاب می کنه

این بار با صدایی بلند تر از همیشه از کنار خونه ی ما رد شد ...

با شنیدن صدای هول بر انگیز ش ، زمان چند لحظه از حرکت می ایسته

و نفس ها در پشت سدی از بیرون اومدن دست می کشن  .

نمی دونم

 کدوم خانه ...

کدوم آدم ...

کجا ...

کی ...

و برای چی ...

کسی در میان آتیش فریاد کمک سر داده ؟!

یا خاکستر های خونه ای از لای انگشتان اهل اون خونه می گریزن ... ؟! 

یا چشای  پر حسرت و اندوه کودکی ، منتظر آغوش دوباره ی مادرشه  ... ؟!

نمی دونم اون صدای آژیر تو نیمه های شب برای چی اون قدر فریاد و نعره سر داده بود ...

کار هر شب من اینه...

گوش دادن به صداش ...

گاهی شب ها فقط من صدای ناله هاش رو می شنوم ...

 آهی که بین فریادش نامفهوم  و مبهمه ...

گاهی چه قدر خسته و بی رمقانه نور قرمزش   صورت  عابر های رهگذر را به رخ می کشه ...


+ تاریخ شنبه 89/4/26 ساعت 1:7 صبح نویسنده کوثر | نظر

 

  انگار نفسم در میان انبوهی از سکوت حبس شده ...

و آن تاریکی مبهم مرا با نیروی عظیمی در خود می کشاند ...

تمامی در های اون ساختمان پر پیچ و خم و مرموز حالا بسته بود ...

شب که در پس گذراندن نیمه بود حالا با درهای بسته روبروی من ایستاده ...

در آن شب سرد زمستانی ،

 بیش از بیش گرما را حس می کردم ، و دستانم خیس از عرق بود ...

در میان همه ی در های بسته و در آن شب تنهایی

به دنبال تنها یک روزنه ی خروج بودم ...

و در در لابه لای سرگردانی ها و هراسانی هایم تنها یک روزنه ،

 یک باریکه ی کوچک نور مرا کفایت می کرد ...

 

 

 


+ تاریخ یکشنبه 89/4/20 ساعت 7:51 عصر نویسنده کوثر | نظر

آن قدر  صفحه ها را ورق نزده بودم که حالا اصلا یادم نیست باید کدوم صفحه رو

ورق بزنم ...!

انگار این روزا صفحای زندگی منو زمین گیر خودشون کردن ، اون قدر که

حالا دیگه یادم نمی یاد که کدوم  صفحه باید ورق می خورد ...

 

 

 

 


+ تاریخ سه شنبه 89/4/15 ساعت 12:32 عصر نویسنده کوثر | نظر

خـــــدایا :

من در کلبه ی حقــــیرانه ی خود چیزی دارم

که تو در عرش کبریایی خود نداری

من چون توی دارم

و تو چون خودی نداری !

 

امـــــــــام سجاد " علیـــــه السلام "

 

 

 

 


+ تاریخ شنبه 89/4/12 ساعت 5:29 عصر نویسنده کوثر | نظر

فقط صــــدای آن ساعت دیواری  است که به من یاد آوری می کند هنوز نفسی دارم ...!

این روز هـــا حتی صدای تپش آن قلبم را که روزهایی با صدای گرومپ ، گرومپش

زمین و زمان را دیوانه کرده بود هم نمی شنوم ...!

دیگر رمق آآآه کشیدن هم ندارم ، آهی با تمام وجود ...

آن قدر که سکوت را در هم بشکند ...!

و آن را غورت دهد ...!

فریاد زیر باران ، آرزوی محال من شده 

خیلی وقت ست باران تمنای باریدن نکرده ...

فقط می خواهم به صدای ساعت دیواری گوش بدم ...!

اون وقت حداقل می دانم نفسی دارم و سکوت هنوز بغض مرا نشکانده ...!

 


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/9 ساعت 4:42 عصر نویسنده کوثر | نظر

غرق گل شد کربـــــلا ، چون راهگذار زینب است

یا که خونیـــــن مقتل یار و تبار زینب است

روز عــــاشورا که شد روشنــــگر جان بشر

سایــــــــه ی غم هــای آن ، از شـــام تار زینب است

اینهـــمه علمهای سیاه و ، اینهمه افغان و آه

پرچم فتح . سرود افتخــــــار زینب است

 

 

 

 

 


+ تاریخ دوشنبه 89/4/7 ساعت 1:9 صبح نویسنده کوثر | نظر

این روزها ، نشانی غریبه ای را از کوچه پس کوچه های شهـــــــر می گیرم

اما آن ها هم از اوبی خبرند ...!

هیچ کس  نشانی او را ندارد ، حتی نامش را هم نمیدانند ...!

آخر غریبگان نه نامی دارند و نه نشانی و فقط رد پای آنان در خاطره ها گذری کرده ...!

 


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/2 ساعت 1:47 صبح نویسنده کوثر | نظر

معلم نگاهی به لیستش کرد ، وقتی آخر لیست رسید صدات کرد !

سرتو از توی دفترت بالا آوردی ، مدادت رو انداختی زمین ،

انگار بد جوری هول کرده بودی ...!

صورتت گل انداخته بود ...! خودتو جمع و جور کردی و گفتی : من ... من خانوم ؟

یه لحظه کلاس ساکت شد ...

 دیگه هیچ کس تو هوا موشکشو پرتاپ نکرد و دفتر بغل دستیشو

خط خط نکرد و اسم خودش رو ننوشت ...! همه فقط به تو نگاه می کردن ...

دفتر تو از توی کیفت کشیدی بیرون و تند تند صفحه هاشو ورق زدی

صندلیتو کشیدی کنار و اومدی اون بالا ...

اون وقت دفترتو باز کردی و شروع کردی به خوندن ...

صدات یه لحظه لرزید ، داشتی خااااطره یه سال رو که

حالا تو دفترت جا گرفته بودن رو آروم ،‏آروم می خوندی

هر جملت که تموم می شد بعدش یه آهی می کشیدی ،

انگار داشتی ازشون دل می کنّدی ....!

وقتی تموم شد ، دفترت رو محکم بستی و رفتی رو صندلیت نشستی ...!

دور چشمات قرمز شده بود و آب دهنت رو سخت غورت می دادی .

دستات رو گره کرده بودی و دم نمی زدی ...!

وقتی زنگ کلاس خورد ، بغضت ترکید ، دستات رو محکم روی میز می کوبوندی

فریاداتو تو دلت می زدی ...!

وقتی همه رفتن از جام بلند شدم و کنارت نشستم ،

 خیلی وقت بود کنارت نَشسته بودم ...!

یه لحظه احساس کردم چه قدر دلم برات تنگ شده .

خیلی وقت بود بغلت نکرده بودم ...

گل های یاسی که برات تو دستمال گذاشته بودم رو روی میز گذاشتم،

با اعماق وجوت اون را بو کردی ...

وقتی رفتی من ...‍،

من فقط چشم های خیست را پاک کردم ...

شاید ، دیگر من و تویی نیودیم اما گل های یاس سال هاست که همون جا ، جا موندن ...!

 


+ تاریخ دوشنبه 89/3/24 ساعت 3:57 عصر نویسنده کوثر | نظر