تو به کودکی دو ساله می مانی آخر .
من چه قدر به حال تو غبطه می خورم .
از فرسنگ ها آنطرف تر چشم هایم را قایمکی به نظاره ات می نشانم
تا مبادا چشم های خیس و نمدارم به چشمان زیبای تو گره زده شوند
و تو دیگر این طرف ها نیایی .من از نگاهت دور می مانم تا هزار بار در پیچ و خم موهایت ،
تا شانه هایت تاب بخورم و هزار بار دستان گرم تو را
در دستان سرد خود بفشارم تا شراره های آتش درونت در درون من نیز شعله ور شوند .
قرار من و تو ظهر هر روز است بی آنکه بدانی .
و من از اذان ظهر بیشتر بی تاب تو میشوم .
الله اکبر ، موذن را که می شنوی ، اشتیاق ، تو را به نفس نفس می اندازد .
این چه حال عجیبیست که تو بر هم زده ای ؟
غسل جانت که تمام میشود ، من از همان دور همراه ذکر ها و قدمهای بی تابت می شوم ،
تا چشم هایم همراه زانوانت سر سجاده فرود آیند .
و تو به کودک دو ساله می مانی آخر .
و من چه قدر به حال تو غبطه می خورم.
قامت که می بندی ، ذرات وجودت هم به اقامه ی تو می ایستند ،
و تو انگار این جا نیستی ... هزار بار آسمان را در قنوت های تبدارت ، می نوردی
و رکوع هایت تمام نشدنی است ...
این چه حال عجیبیست که تو بر هم زد ه ای ؟
آن قدر در خاک ، خود را می غلتانی و می گریی که من بی مهابا چند بار سر بر دیوار می کوبم .
از تکان شانه هایت و لرزیدنت می ترسم . شاید تب کرده ای در این سرما ...
اما صدای هق هقت که لحظه ای بلند می شود ، بیشتر ، دل دردمند مرا، به تب می نشاند .
دل کوچک و سنگینم را از شهری دیگر ، پیاده ، به شهر دل تو می آورم تا
در ساحل آرامش تو ، دریای مواجت را هزار بار مرور کند و در آیینه ی دل تو ، هزار بار بشکند ...
می خواهم تو را در آغوش کشم و بوی بهشتی ات را عطر جانم کنم .
تو بیش ، بوی خدا می دهی
و من از یک فراق دردمند ، در حال سوختنم . و در حال از نفس افتادن .
پاهایم از خار سیاهی ، خیس خون شده اند و من بیش ، دلم از یک فراق دردمند ،
غرق خون شده .