دیگر بحث داشته و نداشته های من و تو نیست ...
حتی مسئله به حساب اوردن انها هم نیست ...
که این ها هیچکدام نه مرا و نه تو را تا ابد نگه نمی داشت ...
این روزها ،
غر هم نمی زنم .
اعصابم هم خرد نمی شود به چرا "این طور بودن" هایت ...
اینها ،
این حرف ها مثل کوه ، کاه می شوند برایم ،
وقتی به من می گویی به جز نگاه های خدا هیچ نگاه دیگری مهم نیست .
وقتی چشم هایم را بر روی همه ی این اتش ها می بندی ،
و تک تک طعنه ها را خود می شکانی که
فکر به چرا و چگونه بودن مردم همان ستون های سر به فلک کشیده ای بود
که ناگزیر همه ی فکر و دلم را در خود حبس می کرد و ذره ذره همه را در من می شکاند ....
وقتی تو می گویی من برایت آیینه هستم و تو آیینه ی من هستی ،
از شدت شوق ،
می خواهم هر چه را که تو را و همه را از نگاهم می گیرد دور بریزم ...
می بینی ...؟
دیگر بحث داشته ها و نداشته های من و تو نیست ...
که وقتی آیینه هم هستیم ؛
داشته ها و نداشته هایمان یکی ست ...