بوی غروب جمعه ، همراه با خاک و بوی نم نم باران ، نفسم را عمیق تر می کند
و به هـــی ، هــــ ی ی ی می افتد .
باران می خواهد ببارد اما نمی بارد . انگار که بغضش گیر کرده باشد و آن قدر بزرگ باشد
که فقط صورتش را به سرخیو کبودی بنشاند اما نبارد ...
غروب باشد ... جمعه باشد ... فاطمیه هم ...
شاید ندبه ی صبح قدری آرامت کرده باشد اما مرا مشوش تر ...
ندبه که می خوانی ، اشک هایت روز جمعه را افتتاح می کند ... فضا گرفته اما نمی ترکد .
هر که یک جا سیر می کند . یکی مدینه ... بغل دستی ات هم شاید نجف ... و تو هم از صبح کربلا ...
آن دیگری هم همین جاست.
به اواخر ندبه که می رسی ناگهان ، یک صدا ... تمام شانه ها می لرزد و گریه
ها به هق هق می افتند ... و در فضای دل کبودت فریاد می زنی : این طالب بدم المقتول الکربلا ...
سرت را بیشتر می اندازی پایین . بیشتر گریه می کنی . بیشتر خجالت می کشی .
و غوغا می کنی . و باز نفس های عمیق تر و شکسته تر .
جمعه باشد . غروب کند ... آن هم فاطمیه ...
فاطمه جان ... فاطمه جان ... فاطمه جان ...
چادر مشکی ام را روی صورتم می کشم و سرم را لای دوپایم گم می کنم . خجالت می کشم ...
مداح می خواند :
روی شقایق های کبود بنویسید که گل تاب در و دیوار ندارد ...
جگرت آتش می گیرد ... بی آنکه هیچ چیز خنکش کند ...
دل غم دیده و درد مندت فاطمه (س) را صدا می زند :
مادر ... مادر ... مادر جان
غروب باشد ، جمعه هم تمام شود ... ولی می بینی هر روزت فاطمیه است ...
فقط یک بار کربلا می روی و فاطمیه را آن جا ضجه می زنی ...
دلت که بوی نم گرفت ... باران هم می بارد .
چه قدر از فاطمیه دورم ...
و ابلغهم عنی فی هذه الساعه افضل التحیته و السلام .
یا زهرا