سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

  صدای کدام مادر بود که چادرش را به زیر دندانش گرفت و از زیر چادر یک دستش

را  روی گلویش فشار داد و آن دیگری را بدرقه دردانه اش کرد ... کدام مادر بود  ... ؟

تو شنیدی صدایش را ...؟

در دلش گفت : یا زینب ...

و یک صدا فریاد آمد : یاااااا حسین ....

اتوبوس با صدایش غوغا می کند ... هروله به پا می کند ... این جا کجاست ، برادر، که

 این گونه پر هیاهوست ...؟

تو می دانی آیا ...؟

 

چه قدر بوی کربلا می آید ...آه ه ه ... نکند از اشک های کودکانه ات

بر تسبیح تربت دور گردنت باشد ، عزیزکم ...غصه نخور ... این گونه اشک مریز ...

مگر دل نازکم ، تاب التهاب دور چشمانت را دارد ...؟

این شب ها ، مهمان رقیه بانو _ ع _ باش ... در خرابه های کنج دمشق ...

در اشک های معصومانه اش ...

در تشعشع قلب آتشینش ... در انتظار آمدن پدر ...پدر ...

 

 

چرخ هایش خاک را حیران و سرگردان می چرخاند ...

   و دست ها همه علم می شوند برای دل های زینب ...

برای رفتن ... و تنها لبخند تو از پشت پنجره های اتوبوس بود که فهمیدم

 این گل هم نباید در دستم بماند . باید برایت پرتابش کنم ... و با همه ی وجود

 بدرقه ات کنم ...راستی فراموش کردم که آخر نامه ام برایت بنویسم

 که هوای آن قلبی را که برایت در گوشه ی ساکت گذاشتم 

داشته باش ... تاب دوری ات را نداشت که تو بروی کربلا و او این جا بماند ...

 صبر کن مسافر ، رزمنده ، مجاهد ... ، کاسه ی اشک چشم همه ی فرزندان ،  

 آب ِبدرقه تان ...

 

صل ا... علیک یا ابا عبد ا... 

 

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 90/6/31 ساعت 11:28 عصر نویسنده کوثر | نظر

دلت آهنی نشود مبادا ...

 

آنوقت با هر نفسی که می کشی ... دلت بیشتر زنگ می زند ...

پ . ن : بیا و آهنربا نشو ...

 


+ تاریخ چهارشنبه 90/6/30 ساعت 12:26 صبح نویسنده کوثر | نظر

 

احتیـــاط ... !!!!

اینجا منطقه عملیاتی " تصمیــم " است ... !

خط مقدم عملیات ... !

اینجا اگر امروز و فردا کنی ، یکی از مین هایی که برایت کاشته اند ، تصمیمت را نا کار می کند !

احتیــــــاط ...!!!

اینجا منطقه عملیاتی " تصمـــیم " است ...!

پی نوشت :

شیطان با امروز و فردا کردن است که می تواند مانع کار خیر شود .

سوره مبارکه ناس  

یا علی


+ تاریخ چهارشنبه 90/5/26 ساعت 3:20 عصر نویسنده کوثر | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .

دست هایت را کاسه کن ... من هم دست هایم را لابه لای انگشتان داغ کرده ات ... کاسه می کنم ...

اندکی صبر ...

" توکل "انعطاف انگشت هایت را تا سر حد رسیدن به قلب گاهت بیشتر خواهد کرد ...

آن وقت کاسه ات را به زیر باران ببر ... !

باران امیــــد ...

که از خنکایش  ... ، تب دل التیام یافته ...

اووووووم ... ! بوووو بکش رفیق !آن وقت اشک هایت را روانه ی نور می کنی ...

و نسیم باران ، قدری تو را قلقلک می دهد و آواز خوان می خواند :

 به افق چشم بدوز پیش پا تاریک است !

پی نوشت ... :


+ تاریخ سه شنبه 90/5/25 ساعت 2:22 صبح نویسنده کوثر | نظر

 

دو دستی دستگیره در را می گیرم و در را هول می دهم جلو .

با دیدن اوضاع و احوال توی رستوران ، تابلوی قرمز " از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم"  

برایم عینیت می یابد !

دلم برای آن همه عذری که داشته اند سوخت ... !

اصلا دلم برای همه فروشنده ها سوخت که چه قدر معذورند !

 چه قدر مجبورند که نپذیرند ... آخه ه ه !

یه میز روبروی پنجره خالی مونده .... ، صندلی رو می کشم کنار و می شینم روبه روی شیشه پنجره

تا چشم در چشم نشویم و من از شدت آن هم معذور بودن دلم نسوزد ... !

-یک چایی لطفا !

دستم را می گذارم زیر چانه ام و به درختانی که تازه اول جوانی شان ست نگاه می کنم .

در دلم می گویم شاید چادر من هم مثل همین برگ های درخت می مان

د که همه جای درخت را گرفته ...چه قدر درخت را تازه و سرحال نشان می دهد ...

 آنوقت می تواند فکر این باشد که ثمره ای بدهد .

آنوقت اگر برگ های درختان بریزدچه ه ؟ ... اگر تند بادی همه برگ ها را بر باد دهد ....؟

 درخت خشکیده می شود ...تو به آن می گویی درخت خواب ...مرده ...

فکری مثل قند در چایی ام حل می شد ...

چه قدر زیباست ...!

شکلات را آرام می گذارم کنار لپم ... و صندلی را عقب می کشم.

در که بسته می شود صدای افتادن تابلوی " از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم"

 همه را به سمت خود می کشاند .

در دلم می گویم ...: اگر می خواهی شاهزاده باشی

باید برای خود تاجی دست و پا کنی ...

 چادر هم تاج سرمنه...

 

دربست ! مستقیم .

 برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

پی نوشت : این تابلو آن قدر در چشمم نوربالا انداخت  که آخر از دیدنش به نوشتنش رسیدم

(مااادر !)


+ تاریخ پنج شنبه 90/5/20 ساعت 6:53 عصر نویسنده کوثر | نظر

 

در آخری رو  که محکم بروش بستند ، سرش رو انداخت پایین و  توی دلش چند

 تا صلوات فرستاد و اومد بیرون .

از صبح هزار جا و هزار محله رفته بود تا نوشته هاش یه جا به چاپ برسن .

اما هیچ نشریه و روزنامه ای قبول نکرده بود متن های ادبی اونو هر هفته به چاپ برسونند ،

می گفتند این روزها مردم حوصله خوندن متن های پر تکلف و طولانی رو ندارند ؛

 آقا یه کلام هر وقت نشستی و داستان نوشتی ما هم واست چاپ می کنیم

 ولی می دونی داستان هر چی جنایی تر و عاشقانه تر ، دستمزد هم بیشتر!

آخر سر هم با یه  تیپ پا انداختنش بیرونو و در محکم روش بستند .

از ساختمون که بیرون اومد یه نیمچه چمنی پیدا کرد و کیفشو پرت کرد روشو و سرش

رو گذاشت روش .

دیگه نزدیکای غروب شده بود هوا کم کم داشت تاریک می شد .

وقتی بهم زنگ زد و گفت بیا دنبالم عجله ای لباسمو پوشیدمو اومدم بیرون .

اگه متن هاش چاپ نمی شد احتمالا زیر قرض و بدهکاری اعلامیه ش چاپ می شد .

از وقتی آقاجونش هم رفت ، اون موند و قرض ها آقاجون .بدهکارا تا آخر هفته بهش

وقت داده بودند .

توی همین فرصت کم ، اون موند و متن های ادبی که هر روز آقاجون از شنیدن اونها لذت می برد ...

تا خودم و رسوندم بهشو و از این ترافیک وحشتناک دمه غروب خلاص شدم ، یه چند ساعتی گذشته بود .

دیگه شب شده بود .

تازه از جاش بلند شده بود و داشت خودشو می تکوند . نمی دونم چه جوری ازترکه

موتور پریدم و رفتم گفتم :

چی شد ؟ قبول شد ؟ چاپ میشه ؟        

خندید و یه گل برام کند و گفت بو کن .

گفتم این مسخره بازیا چیه  ؟ مسخره !جواب منو بده !

-         مشکلات هم مثل این بو زود می گذره و آخرش هم شیرین تموم می شه .

حرفمو خوردم و به گل توی دستش رو گرفتم تو چشماش یه نگاه کردم و از

این همه استرس و ناراحتی خودم زدم  زیر خنده به انتظار این روحیه رو ازش نداشتم .

زدم رو شونشو گفتم از اول عاشق همین امید ت بود ، آقا امید در به درتیم !

خندید و گفت این قدر قند می ریزی چاییت کو ؟ ماه رمضونیه یه افطار بهمون بده تا نمردیم .

خندیدم و گفتم امشب چه شیرین کاری داری دوست ادبی !ما رو تا این جا کشوندی

یکی از اون شیرین کاری هات  رو نشونمون بده حداقل شاد شیم .

یه خنده مژدگونی تحویلم داد و دستمو کشید و بردم یه کم جلوتر . چشم هامو بست

 و گفت حالا فقط بببین !

وقتی چشم هامو بازکردم ... ماه رو دیدم ... م ا ه ه ه .

وسط ظلمات شب ، نور سفیدماه چه قدر ر ر می در خشید .

می خواستم یه چیزی بگم اما ...

 

 

 

دستشو گذاشت رو شونمو گفت همینه که پر امیدم ...

 

  


+ تاریخ یکشنبه 90/5/16 ساعت 12:41 عصر نویسنده کوثر | نظر

گرداب ها و یا گردبادها را ندیده ای چقدر قدرت دارند ، چرا ؟

چون درونشان خلاء است و خالی است .

و خلاء قدرت می آورد.

حال یادت باشد دل هم اگر از کینه ها و کدورت ها خالی شود

به خلاء می رسد و همین موجب اقتدار انسان می شود و او را نیرومند و توانمند می سازد .

azarpix.com akse fantezi 3%20(5) » عکس های فانتزی (?)

 

برگرفته از کتاب سلوک باران


+ تاریخ یکشنبه 90/3/29 ساعت 11:44 عصر نویسنده کوثر | نظر

 

اشک های فرو خورده و عظیم ترین بغض های نشکسته در متن تاریخ ...

و زخم عمیق یک فراق طولانی ...

ای صبور ترین ، خواهر ... همه و همه امروز به وصال برادر می رسند ...

و تمام اشک ها و غم های تاریخ بشریت که در قلب عظیم تو ، می تپید

 امروز همه و همه در دامن برادر به وصال خواهند رسید ...

یا زینب

 


+ تاریخ شنبه 90/3/28 ساعت 12:18 عصر نویسنده کوثر | نظر

 

نوا و صدایی ، مرا که چند ساعتی از ورودم به دنیا و جیغ و گریه هایم می گذرد ، آرام می کند ...

آری ... نامتان  را می خوانند بر من .

شهادت می دهند که نیست خدایی جز خداوند یکتای بی همتا .

قلبم انگار به تواضع سر به سجده می گذارد .

و شهادت می دهد که رسول خدا ؛ حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله )

فرستاده ی خداوند است بر ما جهانیان .

و من انتظارم بیشتر می شود .

و شهادت می دهند که شمایید  آیینه ی تمام نمای الهی ، حجت خدا ، ولی او .

قلب کوچکم انگار مشتاق می شود ... بیشتر می تپد .

و گویی نام مبارک شماست که قلبم را اینطور قابل کرده و می تپد .

و قلب داغ داغ من ، در این نام ها رقیق و رقیق و رقیق تر می شود .

از آن روز به بعد می شنوم که زمین و زمان و عالم سه بار ، سه بار بلند، شهادت می دهند   ...

امام ...

امام نام معجزه آساتان ، ذکر هر روز زمین و زمان است .

و قلب های تشنه ی ما از خورشید ولایتتان تموج می یاید و قطره ی وجودمان تشنه تر !

و کودک نوپای روح و جانمان دامن شما را نیاز دارد تاتار تار جان و جودمان را به آن بدوزیم و وصله کنیم

تا تمام راه را تنها و تنها با شما بپیماییم و بس ...

یا علی .


+ تاریخ پنج شنبه 90/3/26 ساعت 11:46 صبح نویسنده کوثر | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

آسمان که قدم بر خاک زمین بگذارد ، تمامی هستی به اقامه و شکرانه ی این " اعطا " سر به زمین

خواهد گذاشت و تمامی هستی "مشتاقانه "، "قربانی" خواهند شد ...

که بر کویر خشک هستی "چشمه ای الهی" ، خواهد جوشید تا کام تشنه ی انسان ها سیراب

و سیاهی و تباهی از شوره زار دل انسان محو گردد تا انسان " ابتر " نماند ...

و در دل شب های تار " محبت و مودت  " را احیا کند تا انسان بتپد ...

و سجاده را بر جان و دلش پهن کند ...

 

انا اعطیناک الکوثر ...

السلام علیک یا فاطمه الزهرا ... قره عین الرسول الله .


+ تاریخ پنج شنبه 90/3/5 ساعت 4:52 عصر نویسنده کوثر | نظر