سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خورشید آخرین پرتواش را بی رمقانه از روی زمین بر کشید

و موذن کلام گشود و بر این شب ظلمت زده نوری به عظمت الله اکبـــر ... بخشید

و در این سکوت زیر لب زمزمه کردم ... اللهم لک صمنا ...

خرمایی بر دهان گذاشتم و حلاوت این ســی روز را به کام خود چشاندم

30 روز بر سر کلاس بندگی و اطاعت الرب نشستیم و فقط آموختیم

از تمام ثانیه هایش و تمام نفس هایش ...

30 روز  دل غفلت زده یمان را بر سر مهمانی خدا بردیم تا تار به تارش را بر ضریح کبریایی خدا دخیل ببندیم

30 روز نفس هایمان را در هوای دلمان آزاد کردیم

و بهترین شب های عمرمان را در تشعشعات نور ماه شب قدر گذراندیم

و  دل زنگار زده مان را صیقل دادیم ...

و حالا  خورشیدِ آخرین روزش هم غروب کرده

ولی  اما انگار غروب کرد تا برای فردایش طلوع کند و پرتواش را به قدرت تمام بر روی زمین پهن کند تا

مبهوت گرمای بی نظیرش شویم ...

حالا که زنگار های دل من و تو را صیقل داده اند

حالا که نفس هایت هنوز از لابه لای قلب تپنده ات به گرمی بیرون می آید

تنها و تنها در فضای عبودیت و اطاعت رب نفس بکش ...

بر خیز !

30 روز هر شب و روز بانگ دلت شنیده شد ...

پس خودت را دریاب !

 

 

 

 


+ تاریخ جمعه 89/6/19 ساعت 11:49 عصر نویسنده کوثر | نظر

چند روزی سوار بر باد می شم به دنبال نشانی ای از یک غریبه

اما انگار این آخرین باریست که باد در این اطراف می وزد

پس باید سواره بر باد ... بی صدا ... بی خبر ... به دنبال این غریبه بگردم

به دنبال رد پایش ،‏ در کوچه پس کوچه ها به دنبالش خواهم گشت

شاید این بار باد مرا به غریبه رساند ...

ت . ن : گاهی ناگهان چه غوغایی بر پا می شود

 


+ تاریخ شنبه 89/6/13 ساعت 4:11 صبح نویسنده کوثر | نظر

این ناله ی زمین ست که گوش آسمان را پاره می کند

و این تمنای خاک ست که به انتظار قدومتان می سوزد

و این یتیمانند که به انتظار نوازش پدرانه یتان شب و روز را در هم شکسته اند

و با کاسه های گِلی پشت در به انتظار نشسته اند ...

کجاییـــد مردم کوفه ... ؟

چه کردید با مولایتان ... ؟

مولایتان را به دنیا فروختید ؟

چه کردید مردم کوفه  ...

چه کردید ...

ای زمین آرام باش ! این قدر در خود نپیچ ... ! مبادا بغض خود را فرو ریزی که زمین آب می شود ... !

این صدای حسین ( علیه السلام ) است که دست بر روی زمین گذاشته و جرعه جرعه از صبر کبریایی

خود بر زمین می نوشاند ...

 یا حسین ( علیه السلام ) زمین امروز آرام باشد .... ،

عاشورا را چه کند ...؟ عاشورا چه گونه بغضش نترکد ...؟چه گونه ناله نکند و نسوزد ؟

 

چه شبی ست امشب ...

شب یتیمی ماست امشب ...

چه قدر بی قرار بودید برای دیدار محبوب ...

ما چه کنیم علی جان ؟

علی جان میشه امشب دستی به سر ما هم بکشین ... ؟

امشب اومدم گدایی ...

اومدم اون قدر پشت این در بشینم تا بلاخره باز شه ...

امشب من رو سیاه اومدم گدایی ...

می خوام گدای در خونه ی مولام باشم ...

می شه ما رو هم قبول کنین ... ؟

 


+ تاریخ سه شنبه 89/6/9 ساعت 5:13 عصر نویسنده کوثر | نظر

دلم می خواهد ،

در این اقیانوس عظیم غرق شوم ، و این حلاوت بی نظیر را به کام خویش بنشانم ...

 نفسم مبهوت ثانیه های آمدنتان شود ...  ،

و غصه ی نیامدنتان را به عصر جمعه نکشانم ،

دلم می خواهد این غم همیشگی من باشد و افسوس ثانیه هایم و تمنای قلبم ...!

خود می دانم که انتظار ،‏ کلمه نیست ،

می دانم که نمی توان معنایش کرد ،

و کلمه عاجز تر از این حرف هاست ،

حتی اگه تمام کتاب ها هم در باره ی این موضوع باشد ،‏ باز نتوانسته اند توصیفش کنند ... !

این ماییم که قلب و روحمان از بار گناهان پوشیده شده

و قادر نیستیم وجود مبارکتان را درک کنیم ‍، شما از ما غیبت نکرده اید ،

این ماییم که از شما غیبت کرده ایم ...!

                                            ________________________________________

 

این روزها ، کسی را که در آینه می بینم نمی شناسم ،‏

او را به جا نمی یاورم و هر چه از او سوال می کنم ، بی پاسخ مرا از

کنار آینه کنار می کشاند ... !

مدت ها به او خیره می شوم  .... ،‏ انگار چهره اش را در جایی دیده ام ، نه ...صبر کن ...

او را زیاد می بینم ،‏

ولی نه ه !

نمی شناسمش ، نمی توانم به جا بیاورمش ...!

گاهی دل گرفته به من نگاه می کند ... !

خیلی وقت ست که او را رها کرده ام ، و او را جا می گذارم

و فقط جای گام هایش را می بینم که بر روی دلم جا مانده ‍که

باز منتظر من بوده اما من ... !

گاهی یادم می رود که دنیایم را بدون هیچ سازه ای رها کرده ام ... قصه ی آن بیایان ست ... !

گاهی این غریبه دلش برای خودش تنگ می شود .

 

                                          _________________________________________

 

 

یا الرب !

‏روزی را برسان که بغضی به وسعت تمام درد های جهان گلوی مرا در هم شکند

و هنگامی که راه چشم را طی می کند تنها

تمنایش ،‏ ظهور باشد و آن گاه اشکانم آرام بغضم را آب کنند ...

 

یا عظیم !

دنیای بیایانی ام را به نهالی از خود ، آباد کن ... !

 

خدایا !

 ما را از این غفلت همیشگی و این شب های ظلمت زده به سوی نوری از خود هدایت کن و پای رفتن به ما ده ...

 

 

 

 


+ تاریخ یکشنبه 89/5/31 ساعت 3:12 صبح نویسنده کوثر | نظر

خدایا !

 پاهایمان سست تر و ناتوان تر از آنند که توان حرکت در این بن ست تاریک و غفلت زده را داشته باشند ...

یا رب النور ...

ما را توان رفتن بده ... و بر این تاریکی دلمان ، نوری از خود عنایت کن ...

خدای رمضان !

ثانیه هایمان را به یاد خودت رهگذرانه عبور ده ... ، و لحظه ای ما را به خود وا مگذار .

.

.

.

یا الرب :

قلبمان را منتظرانه بتپان ...

 

 


+ تاریخ چهارشنبه 89/5/27 ساعت 2:11 صبح نویسنده کوثر | نظر

خدایا ! در این وانفسای با برکت ... ، در این گذر ثانیه ها ... ،

به ما رسم بندگی اعطا کن ... !

رسم شکستن ... !

و ذوب شدن ...‏ !

خدایا ، ما را به گرمای بی نظیر خود ذوب کن ... ،‏

 اما نه در این ثانیه ها ؛ که این ثانیه ها نیز می گذرند ...!

خدایا ما را در گرمای محبت خود ذوب کن ...

 بگذار خرد شوم ، اما به گرمای تو ذره ذره ذوب شوم ...‏!

بگذار حرارت محبت تو مرا از این زمین بکند ... !

خدایا ،  عمریست به دورخود در این بن بست ظلمت زده  به خود می پیچم ... !

و صدای گرم تو را که مرا می خوانی در تمامی دل مشغولی هایم مبهم کرده ام !

یا سمیع !دلی شنوا عنایت کن که تنها صدای تو در آن بپیچد و  پرده ی آن تنها به طنین صدای تو به لرزه در آید !

یا اله النور  ، بر این شب های غفلت زده ام  پاره ای نور عنایت کن ... !

یا الرحم الراحمین بر این بال و پر کوچک و خسته توان پرواز بده ...!

خدایا در این وانفسای با برکت و در این گذر ثانیه ها رسم  بندگی را عنایت کن ... !


+ تاریخ شنبه 89/5/23 ساعت 4:47 عصر نویسنده کوثر | نظر

دستاشو تند تند بهم می مالید تا شاید ذره ای گرما نصیبش بشه .

سرما خودش رو  تا عمق استخوناش کشونده بود و داشت اونا در هم می شکست .

پاهاش رو که حالا تاول ها ، دیگه مجال راه رفتن بهش نمی دادن  روی زمین می کشوند

ضعف تمام وجودش رو گرفته بود ولی به خودش اجازه نمی داد اشکش صورتش رو خیس کنه .

با چشای بی رمقش تمنای محالی رو سر داده بود .

مشتی برف بر لباش مالید

 تا بر سوزشش  قاچ های لبش که عمق عطشش رو نشون می داد تسکین ببخشه

کلاه سیاهش اونو خسته تر به رخ می کشید ...

باندی که به دستش بسته بود باز شده بود و روی زمین زیر پا خیس و لگد مال می شد

اما این بار این ضعف و این تاول ها بیش از این طاقت نیاوردند و او را بر زمین زدند

ولی

انگار هیچ کسی او را نمی دید ‍،

هیچ کس به تسیی غم  آن پسر بچه ی 4 -5  ساله ننشت

و هیچ کس بر آن زخم های تازه دهان باز کرده ، مرهم نگذاشت ...

هیچ کس فریاد های  آن  پسر بچه را که زیر لگد های عابران به خود می پیچید ، نشنید .

ولی اما

در این هیاهوی ها

فقط تمنای آن پسر بچه را او پاسخ داد

و به تسلی غمش نشست

و بر آن همه زخم دل ها مرهم گذاشت

و به گرمای بی نظیر او ‏،‏سرما مجالی برای خود نیافت ...

اما  این با رهم کسی او را ندید ...

و عابران به زیر لگد های خود جای پای آن پسر بچه را لگد مال می کردند ...

 

 

 

 


+ تاریخ سه شنبه 89/5/19 ساعت 5:47 عصر نویسنده کوثر | نظر

انگار دوباره این صدای شکستنم بود ، که در فضای غریب دلم پیچید ... ! 

و این چین و چروک های پیشانی ام بود که  نقش و نگار این درد را بر این صفحه ی سفید 

 حکاکی کرده بود ...   

 قطره قطره و بی صدا ، این بغض فرو خورده  آب می شد ...  

و دلم را زیر ضرباتش ، لگد مال می کرد ... 

این بار هم همان رسم همیشگی   

که تو آرام آرام بر این جگر شرحه شرحه ام ،  

مر همی بگذاری  و منادای صبر را در گوشم زمزمه  کنی ... 

و بر این پای خسته و مجروح ، توان ایستادن بدهی ...  

این رسم همیشگی ماست  

من بشکنم  

و تو  مرا مرهمی از خود بگذاری ، تا کسی صدای شکستن هایم را نشنود ... 

اشک های من فقط به گرمای بی نظیر  تو تبخیر می شوند  . 

تنها تو صدای این قنوت های تبدار را می شنوی و بر این همه التهاب ، جرعه ای آرامش می بخشی ... 

تویی که مرا در این همه لطف مبهوت خود کرده ای  

و این کلمات کوتاه من نمی توانند جواب این همه نگاه  های فاضلانه ات را بدهند . 

یا ارحم الراحمین 

 


+ تاریخ پنج شنبه 89/5/14 ساعت 6:22 عصر نویسنده کوثر | نظر

عمری ست ، بوسه بر خاک جمکران کارمان و چراغانی کردن این شب ها عادتمان .... !

 

عمریست جمعه هامان ، غروب همیشگی ست و دعای عهدمان ، غریبانه به پایان می رسد ... !

 

عمریست قندیل های سکوت ، گرمای صدایی را می طلبند  ‍  ... !

 

و عمریست که تنها نظاره گــر اقیانوسی به ژرفای انتظارم  ، انتظاری که اگر واژه بخواهد آن را به معنا بنشاند ،

 

متلاشی می شود ... !

 

بگذار حداقل به جرعه از کلمه  ، حلاوت این اقیانوس را به جان بچشیم ... !

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

 


+ تاریخ دوشنبه 89/5/4 ساعت 6:41 عصر نویسنده کوثر | نظر

به چی این قدر غریبانه چشم دوخته بودی ... !

 

چه فکری بود که دور چشمانت رو سرخ کرده بود

 

 اما تو نمی ذاشتی سد اون بغض فرو خورده ات بر هجوم این افکار شکسته شود ...

 

چه در فکرت گذر کرده بود که  آن قاب عکس بی قاب تو را  آن قدر خمیده به رخ می کشید ...

 

و هجوم کدوم فکر بود که تو را خسته تر از همیشه کرده بود...!

 

هر بار که تو را در آن قاب عکس بی قاب می بینم ، قلبم در میانش خورد می شود و فقط آه بی رمقانه ام ست

 

که نمی گذارد بغضم ، چشمانم را خیس کند ... !


+ تاریخ چهارشنبه 89/4/30 ساعت 12:49 صبح نویسنده کوثر | نظر