چه بلند مرتبه دست!
که دست به دست ،
به والا مقام دست ِقرآن می سپرد خود را ...!
"وا" می شود"همه" ی کلاف این "واهمه" ها،
از بس که ،
رویت خدادیدنی بود برای تو!
پایش به هزار و یک جا بند بود
و دلش به هزار و چند جای دیگر
اما
بند بندش به هیچ کجا بند نبود ...
یک دانه انار برایش جدا می کنم و می دهم دستش .
آن را می گذارد گوشه ی لپش و ذره ذره می جود.
اولش کمی با تعجب مرا نگاه می کرد ! ترشی را برای اولین بار چشیده است !
خنده اش می گیرد ! می فهمم خیلی خوشش آمده !
با همان اشاره به من می فهماند باز هم انار می خواهد .
انار می خورد
یک دانه من ، یک دانه خودش .
می خندد!
این بار بیشتر ...!
چه حظی می کرد پسر برای خودش ...حظ! ...
چه قدر مزه هاست نچشیده ای زهیر.
چه قدر مزه هاست که نچشیده ام زهیر...
فقط شنیده ام !
که کسانی در عبادت و نماز ،در قرآن خواندن و دعا،در آموختن و فهمیدن ، در دوست داشتن و گریستن ،
حظی می کردند برای خودشان ...حظ ..!
"تو" مثال "او" بودی که از شدت شباهت شهید شدی....
صالح عزیز؛
امشب اولین شبی است که جسم رنجور ضجر کشیده ات، آرام گرفته است.
جسمی که در آماج حوادث و اشتباهات و سهل انگاری ها،فلج شد و
آغوش پدر و مادر را تنها مامن این همه درد کرد !
همسفر همیشگیمان؛
همسفر همدان ها و کاشان ها و دماوندها...
حالا تو به سفری رفته ای که هیچ کدام ما با تو نیستیم!
اما گوشمان صدای همه ی لبخندهایی که آرزو داشتیم بزنی را می شنود..
صدای همه دویدن هایت را ...
حرف زدن ها و شیرین زباتی ات را..
چه قدر سخت بود برایت صالح...
پ.ن:پدر و مادرت با همه ی اشک ها و دلتنگی هاشان باز برایت سفید پوشیده بودند،
راستی مگر داماد شده ای صالح....؟
پ.ن 2:برای شادی روح پسرک ده ساله،صلوات...
چه قدر؛
دوست دارم هم نه!
دعا می کنم،
عین تو باشم!
عِین به عِین!عَین به عَین ....!
اگر دور چشم هایم سرخ می شد
اگر رنگم می پرید ،
چین و چروک های پیشانی ام بیشتر می شد ،
یا حتی تعداد دانه های موی سفیدم کمی بیشتر از این چند تا ،
آن وقت تو می فهمیدی ته دلم تازگی ها چه قدر نگران شده است .
اصلا آن حالت صاف یکنواخت دلم از دست رفته !از دو طرف جمع شده و بر آمدگی ها و فروفتگی هایش ،
آن را شبیه موجی کژخیم کرده .
حیف که ته دلم دیدنی نیست .
وگرنه ،
یک روز که دیرم شده بود ، و داشتم آن سربالایی را می دویدم تا به تاکسی برسم ،
تو همان طور که من نفس نفس می زدم ،جلویم را می گرفتی و یک مشت به بازویم می زدی
و ابرو هایت را در هم می کردی و می گفتی این نگرانی های تو که به جز بیمار کردنت هیچ چیز ندارد ، به درد من نمی خورد .
آن وقت مویرگ های مغزم آن قدر به سرم فشار می آوردند که چشم هایم را حداقل صورتی می کردند .
و تو دیگر همه چیز را از چشم هایم می فهمیدی .
نمی فهمیدی ...؟
هنوز حال نداشتم از خواب بلند شوم.
ساعت یازده ،صدای گوشی ام مرا از خواب می پراند.
اسم خ.ف روی گوشی ام منتظر جواب دادن بود.
اما ترسیدم صدای گرفته ام او را مجاب کند که از من پرسد که خواب بوده ای؟تا الان...؟
اگر می پرسید نمی توانستم انکار کنم.
گوشی را بر نمی دارم.دوست ندارم بفهمد تا همین الان خواب بوده ام.
علاوه بر آن اگر سراغ کتابی را هم که داده بخوانم هم بگیرد بدتر می شود!
چون لایش را هم باز نکرده ام!
گوشی ام را گوشه تخت رها می کنم و برای درمان این صدای خواب آلود،
صبحانه ای ردیف می کنم و چند بار آآآ،اوووو....می کنم تا اثرات این خواب طولانی
را از حنجره ام بگیرم.
شاید از تماس خ.ف ده دقیقه بیشتر نگذشته باشد.
هرچه که هست آن قدر مشتاقم که بدانم چه می خواست بگوید که دوبار زنگ زدن و
برنداشتنش مرا کنجکاو تر و بیشتر متاسف می کند...
حسرت می خورم.
.
.
.
.
.
پ.ن:
این جمله را:"من هنوز راه را نمی دانم کجاست" که در ذهنم حلاجی می کنم،
می بینم شباهت های عجیبی دارد به آن زنگ تلفن!!
نه این خواب جایش هست و نه این جمله ی اخیر!
بعد از عمری و تکرار مداوم این سوال در اوان جوانی ،حالا الان تقریبا باید
وسط های راه باشم!
حسرت این جمله را هیچ خوش ندارم!بر من خوش ندار.
چه قدر کم بود،پا!
برای سنگینی سر!
که اگر چشمش بلرزد از دلتنگی،
بگو تو ،می شود
با پا،برای سر
کمی برگردی؟