بهـ بهانهـ خواندنـ زیستـ
یک روز حرارت "عشق"، انچنان ما را به بهترین تب عالم دچار خواهد کرد،
که دیگر هیچ آنزیمی قادر به هیچ واکنشی نخواهد بود .
و گرچه جایگاه فعال سلولهای ما برای اتصال آنزیم ها برای همیشه نابود خواهد شد ،
ولی وقتی قلب ما جایگاه فعال مودت و رضایت "او"باشد ،
آنزیم ها را چه به جایگاهی دیگر برای حیات و واکنش ...؟*
پیـ نوشتـ : آنزیم ها نقش حیاتی در بدن دارند که بدون آنها زندگی غیرممکن ست .
آنها برای اتصال به ماده ای دیگر دارای بخشی به نام جایگاه فعال هستند .
آنزیم ها در اثر حرارت از کار می افتند .
به بهانهـ خواندنــ ریاضیــ (حد)
غم دارد که حتی اگر حدت را در بی نهایت هم بخواهند حساب کنند باز هم یک سری عدد و رقم تحویلت داده شود
اصلا خود ِ عنوان "حد در بی نهایت " یک تناقض عجیب دارد
ولی
یک جای ریاضی
تو را بلاخره به بی نهایت می رساند
یک جا بلاخره دلت خوش می شود این جا حدی وجود ندارد .
و حاصل یک بی نهایت است
وقتی تا پایین ترین سطح ممکن فرود می آیی ، پر و بال می گشایی و بلاخره می رسی به "هیچ" *
*در یک کسر وقتی صورت یک عدد است و مخرج به سمت صفر میل می کند ، حاصل حد ، بی نهایت است .
پی نوشت : این روزها خودم بهتر می فهمم که چه قدر تا هیچی نشده دلم را زود هوا می گیرد و
شروع می کند به باد کردن ،مثل یک بادکنک ! شروع می کند به بالا رفتن تا می خورد به سقف .
شاید اشکال از چسب کاری دلم باشد
یا شایدقبلا ها باران اسیدی رویش ریخته که این قدر سوراخ دارد !
به بهانــهـ خواندنــ شیــمیــ
کاش معلم شیمی مان یک شاعر بود..
تا شاید آن روز ،
همه ی چراغ های کلاس را خاموش می کرد
پرده ها را می کشید
و با شمع هایش را یکی یکی از لای دستانش بیرون می کشید
آن وقت
همه ی پروانه ها را
در یک اتفاق غیرمنتظره به کلاسمان می خواند
و وقتی بهت ما را می دید
زیر لب می خواند :
"سوختن هموار خود به خودی ست ..." *
به بهانه ی خواندن زیست :
نمی دانم چرا مدتی ست ،
غده های مردم شهر ،
هورمون "اپی نفرین"
را
دیگر
ترشح نمی کند!
مگر نه این که
از دنیا باید در حال "ستیز و گریز" بود ...
پی نوشت : اپی نفرین یکی از هورمون های ستیز و گریز (!) بدن است که بدن را برای مواقع اضطراری آماده می کند ...
هوالرب
صــــراط مستقیـــــمــ
قانون شکست نور می گوید :
نور تنها زمانی نمی شکند و منحرف نمی شود که عمود بر جسم بتابد ،در غیر از این راه منحرف خواهد شد .
پی نوشت : تو را به همه ی نور های عالم ، ما را به صراط منعمانت برسان ، پیش از هر شکستنی ...
چرکی به سان طاغوتی ست بر دل که در این معرکه جولان می دهد ...
قاعده ی نفی سبیلش می باید ...،
که حرام است حکومت طاغوت بر دل مسلمان ...
دلم انقلابِ "صحن انقلاب" را آرزوست ...
سرگذشت پسری به نام "یو" :
وقتی پدر مرا کلاس دو میدانی ثبت نام می کردفکر نمی کردم قرار است جان بر کف دهم !
مربی سخت گیری بود . نامش "کا " بود .ما را تا حد مرگ می دواند .
اما یک روز بلاخره از دستش فرار کردم و پناه بردم به ارتفاعات.
اما همان روز هم لو رفتم . "کا " آمد دست مرا گرفت و مرا از ارتفاعات کشید و تا ده روز دور زمین مرا دواند تاآنجا که
جرمم نصف شد .و آن قدر پس کله ام زد تا سرعتم را مجذور کند که خون ریزی مغزی کرده و چند روز مردم .
اما سرعتم زیاد نشد .
از آن پس هروقت تنها به ارتفاعات فرار می کردم ، "کا " با همان سرعت بالایش می آمد خلوت مرا به هم می زد ،
دستم را می گرفت همراه خودش می آورد پایین . ولی وقتی به پایین ترین نقطه از سطح زمین ی
عنی همان زمین دو می رسیدیم من از خجالت آب شده بودم چون کا در کل مسیر[جلوی همه بر من پس گردنی می زد
(که هنوز گرمایش را احساس می کنم )تا مثل او نی قلیون شوم و بتوانم تا حد مرگ بتوانم بدوم.
نوشته شده :توسط "یو" در ارتفاعات
پی نوشت عکس : آحرین عکس از "یو " و "کا " بعد از فرار (روحش شاد که تاب زمین را نیاورد )