خبر شهر به شهر پیچید
مردم کوچه به کوچه ی مدینه را می دویدند و فریاد می زدند،
پیامبر (ص) بازگشته ...
اگر معجزه مخصوص پیامبران نبود ،
به یقین
همه می گفتند که حسین بن علی (علیه السلام ) معجزه کرده...
بعد از وفات پیامبر (ص) ،
شهادت غربیانه ی مادر ،
و مظلومیت پدر و برادر ،
حالا ، زینب (س) خوب می داند که حسین (ع ) چه بی اندازه دل تنگ پیامبر (ص) بوده است ..
و از شادی بی حد و حصر برادر خوب خبر دارد .
که خود سالها بود ، از همان کودکی ، تصویر شیرین پیامبر را و هرم صدای استوار و محکم او را
نشنیده بود ...
ولی حالا وضع فرق می کند .
شبیه ترین کس به پیامبر (ص) غرق در بوسه های پدر ، می خندد ...
ولی
زینب (س) نمی داند چشم به خنده های پی در پی برادر بگیرد یا نگرانی چشم های او ...
پی نوشت : شاید قبل تر ها ، همزمانی ولادت حضرت علی اکبر (ع ) با روز جوان به حال ما فرقی نداشت ولی این
روزها دیگر مثل قبل نیست . این روزها باید بیشتر بارقه های پرنور جوانی حضرت علی اکبر را از ایشان خواست ...
حدیث نوشت : حضرت علی -ع - : ای جوانان ، آبرویتان را با ادب و دینتان را با دانش حفظ کنید .
باشد ،
بگذار تاریخ
میان فاصله ی زیستن ما هزار قرن فاصله بیندازد
و داغ خاطره ی هرم چشمان تو را بر دلم بگذارد ...
ولی دیگر مگر می تواند این نفس های به ودیعه سپرده را از من بستاند ...؟
بیا!
آرام...
بسیاربسیار
آرام...
ساقه ی ترد گلهای این گلستان را
یکی یکی بچین
و ببوی
ببین که چگونه "شور و شعف " همه را جان داده ...
پی نوشت :به خاطر همه لحظه های خوبمان خدا را شکر ...
رسالت پیامبر (ص) انگار ، وعده بود بر زمین
که بهشت را از بالاترین نقطه هستی به پایین فرود خواهند آورد
و شاید زمین ، از آن روز که دیگر سرخی و طعم حکومت نبوی و علوی را
نچشید ، خود به خود ، رو زرد کرد و مرد ...
مرد تا به همین امروز و شاید چند روز دیگر..
بهشتی که تو وعده داده بودی
عدالتی شیرین
و جهانی که قرار بود انسان در آن فاصله ای با خدا نداشته باشد
چندان فاصله ای با بشر ندارد
فقط نباید به جهنم ِ نبود بهشت عادت کرد ..نباید.
و چه آرزویی شیرین تر از این
و چه خیالی زیباتر از این ...
پی نوشت : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شاید همین دیروز بود ، یا شاید روزهای قبل ترش.
هرچه بود بهار بود ..
به نظرم اوایل خرداد که توت ها تازه می رسید و آبدار می شد.
ما از درخت توت بالا می رفتیم و به هیچ توتی رحم نمی کردیم ...
تو خیلی بی صدا می رفتی زیر درخت و یک مشت توت در دستت جمع می کردی و
می نشستی روی حصیر های تفتیده ی گوشه ی باغ .
از بالای درخت صدایت می زدم تا زیر سایه بنشینی ولی تو خودت را می زدی به نشنیدن.
چه قدر لجباز بودی !
من هم زیاد اصرار نمی کردم .
زیر آفتاب تو چشم هایت به طلایی می زد و خورشید چشم هایش مشکی
و من بیشتر غرق تماشایت می شدم
و تو با دست های کوچکت توت ها را یکی یکی فوت می کردی
و همه را میگذاشتی گوشه ی لپت
ولی هیچ کدام را قورت نمی دادی
چه قدر آرام و کوچک بودی
چه قدر جایت در خیالم خالی ست
ولی کاش می دانستی که من
هیچ خردادی هیچ وقت توت نخوردم ...
میان یک همهمه ی ساکت
میان دویدن های بی فرجام
و میان دغدغه های بی روح
در این زورآزمایی ، نشکستن این زنجیر استخوان شکن چیز عجیبی نیست...
تو بگو آخرش من چه کنم ؟