سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید همین دیروز بود ، یا شاید روزهای قبل ترش.

هرچه بود بهار بود ..

به نظرم اوایل خرداد که توت ها تازه می رسید و آبدار می شد.

ما از درخت توت بالا می رفتیم و به هیچ توتی رحم نمی کردیم ...

تو خیلی بی صدا می رفتی زیر درخت و یک مشت توت در دستت جمع می کردی و

می نشستی روی حصیر های تفتیده ی گوشه ی باغ .

از بالای درخت صدایت می زدم تا زیر سایه بنشینی ولی تو  خودت را می زدی به نشنیدن.

چه قدر لجباز بودی !

من هم زیاد اصرار نمی کردم .

زیر آفتاب تو چشم هایت به طلایی می زد و خورشید چشم هایش مشکی

و من بیشتر غرق تماشایت می شدم

و تو با دست های کوچکت توت ها را یکی یکی فوت می کردی

و همه را میگذاشتی گوشه ی لپت

ولی هیچ کدام را قورت نمی دادی

چه قدر آرام و کوچک بودی

چه قدر جایت در خیالم خالی ست

ولی کاش می دانستی که من

هیچ خردادی هیچ وقت توت نخوردم ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 


+ تاریخ دوشنبه 92/3/13 ساعت 12:57 عصر نویسنده کوثر | نظر