بسم الرب الفلق
پشت میز می نشینم ، و دست هایم را فرو می برم لای موهایم ، ماژیک را بر می دارم،
و روی شیشه ی میز می نویسم :
ای کاش همه ی اینها خواب بود .فقط یک کابوس ...نه بیشتر...
کاش می شد برگشت .
همین .
خسته ام ...از همه چیز ...
کلافه تر از هر بار نمی دانم چه باید بکنم.
ولی این بار می خواهم صبر کنم تا او ....
اصلا فکر می کنم اینبار او باید ....
چرا همیشه من ...
چشم هایم سیاهی می رود و ماژیک از روی میز سر می خورد .
دوربین : وقتی خودت را ، معیار همه چیز قرار دادی و هر چیزی را با خودت سنجیدی نه با آنچه خدا گفته ،
و وقتی حس کردی دچار یک سکون اعصاب خرد کن شده ای ،
آنوقت این حس موهوم تاریکی می شود :"شر " .
"و من شر غاسق اذا وقب "