سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرگذشت پسری به نام "یو" :

وقتی پدر مرا کلاس دو میدانی ثبت نام می کردفکر نمی کردم قرار است جان بر کف دهم !

مربی سخت گیری بود .  نامش "کا " بود .ما را تا حد مرگ می دواند .

اما یک روز بلاخره از دستش فرار کردم و پناه بردم به ارتفاعات.

اما همان  روز هم لو رفتم . "کا " آمد دست مرا گرفت و مرا از ارتفاعات کشید و تا ده روز دور زمین مرا دواند تاآنجا که

جرمم نصف شد .و آن قدر پس کله ام زد تا سرعتم را مجذور کند که خون ریزی مغزی کرده و چند روز مردم .

اما سرعتم زیاد نشد .

از آن پس هروقت تنها به ارتفاعات فرار می کردم ، "کا " با همان سرعت بالایش می آمد خلوت مرا به هم می زد ،

 دستم را می گرفت همراه خودش می آورد پایین . ولی وقتی به پایین ترین نقطه از سطح زمین ی

عنی همان زمین دو  می رسیدیم من از خجالت آب شده بودم  چون کا در کل مسیر[جلوی همه بر من پس گردنی می زد

(که هنوز گرمایش  را احساس می کنم )تا مثل او نی قلیون شوم و بتوانم تا حد مرگ بتوانم بدوم.

 

نوشته شده :توسط "یو" در ارتفاعات

 

پی نوشت عکس : آحرین عکس از "یو " و "کا " بعد از فرار (روحش شاد که تاب زمین را نیاورد  )


+ تاریخ یکشنبه 91/2/24 ساعت 7:9 عصر نویسنده کوثر | نظر