سرگذشت پسری به نام "یو" :
وقتی پدر مرا کلاس دو میدانی ثبت نام می کردفکر نمی کردم قرار است جان بر کف دهم !
مربی سخت گیری بود . نامش "کا " بود .ما را تا حد مرگ می دواند .
اما یک روز بلاخره از دستش فرار کردم و پناه بردم به ارتفاعات.
اما همان روز هم لو رفتم . "کا " آمد دست مرا گرفت و مرا از ارتفاعات کشید و تا ده روز دور زمین مرا دواند تاآنجا که
جرمم نصف شد .و آن قدر پس کله ام زد تا سرعتم را مجذور کند که خون ریزی مغزی کرده و چند روز مردم .
اما سرعتم زیاد نشد .
از آن پس هروقت تنها به ارتفاعات فرار می کردم ، "کا " با همان سرعت بالایش می آمد خلوت مرا به هم می زد ،
دستم را می گرفت همراه خودش می آورد پایین . ولی وقتی به پایین ترین نقطه از سطح زمین ی
عنی همان زمین دو می رسیدیم من از خجالت آب شده بودم چون کا در کل مسیر[جلوی همه بر من پس گردنی می زد
(که هنوز گرمایش را احساس می کنم )تا مثل او نی قلیون شوم و بتوانم تا حد مرگ بتوانم بدوم.
نوشته شده :توسط "یو" در ارتفاعات
پی نوشت عکس : آحرین عکس از "یو " و "کا " بعد از فرار (روحش شاد که تاب زمین را نیاورد )