سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر باد کولر خیلی سردم شده بود .

پتو رو روی خودم کشیدم .چند دقیقه بعد بلند شدم تا چراغ کنار میزم رو خاموش کنم تا شاید خوابم ببره ...

وقتی از جام بلند شدم قلبم شروع کرد به تند زدن... خیلی ترسیدم ...

چراغ خاموش بود و همه جا تاریک . با عجله به دنبال یه پریز گشتم.

اما انگا ر لامپ های اتا قم رو یکی برداشته بود ...

می خواستم برم سراغ پنجره پرده رو کنار بزنم تا شاید یک کم نور پیدا کنم

و اون رو توی اتاقم بپاچم . هیچ جا رو نمی دیدم

...پام گیر کرد به پایه ی صندلی و محکم خوردم زمین . خیلی دردم اومد.

می خواستم گریه کنم اما انگار اشکم خشک شده بود .تا بی نهایت تاریک بود ...

می خواستم داد بزنم و بگم کمک !!! اما انگار صدام  ته حنجرم خفه شده بود ...

توی اون همه سکوت فقط صدای قلبم رو می شنیم که می خواست از جاش بزنه بیرون ...

پاهام سست شده بود...

ازروی زمین بلند شدم .جای کتابامو تو ذهنم آوردم رفتم سراغشون .

به آرامی در قفسه کتابامو باز کردم .یه کم به اینور و اونور

دست کشیدم تا کتابامو پیدا کردم .شاید یه تیکه نور بین کتابام جا مونده باشه ...

همه کتاب هارو گشتم فقط یه کتاب مونده بود . می ترسیدم توی این یکی هم هیچی نباشه ...

آروم بازش کردم ...

یه دفعه هزارا ن تیکه از نور توی اتاقم پاچیده شد .

پرتوی های نور از زیر دستم رد می شد و به سوی بی نهایت می رفت

 

-           Jou ، Jou   جان اذان گفتن بیا افطار.

 

قلبم تند تند می زد ....

 

یه کم آب خوردم تا تشنگی ام بر طرف شه ... هنوز قلبم آروم نشده بود .

 

رفتم سراغ قفسه کتابام تا شاید اون کتاب رو پیدا کنم .

 

 رفتم سراغ آخرین کتابم...

 

آروم در آوردمش و بوسیدمش ...

 

شروع کردم به خواندنش تا وجودم به نور حقیقی اش روشن شود...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

انا انزلناه فی ............

حالا دیگه قلبم تند نمی زد....


+ تاریخ شنبه 88/6/7 ساعت 2:12 عصر نویسنده کوثر | نظر