صدای کدام مادر بود که چادرش را به زیر دندانش گرفت و از زیر چادر یک دستش
را روی گلویش فشار داد و آن دیگری را بدرقه دردانه اش کرد ... کدام مادر بود ... ؟
تو شنیدی صدایش را ...؟
در دلش گفت : یا زینب ...
و یک صدا فریاد آمد : یاااااا حسین ....
اتوبوس با صدایش غوغا می کند ... هروله به پا می کند ... این جا کجاست ، برادر، که
این گونه پر هیاهوست ...؟
تو می دانی آیا ...؟
چه قدر بوی کربلا می آید ...آه ه ه ... نکند از اشک های کودکانه ات
بر تسبیح تربت دور گردنت باشد ، عزیزکم ...غصه نخور ... این گونه اشک مریز ...
مگر دل نازکم ، تاب التهاب دور چشمانت را دارد ...؟
این شب ها ، مهمان رقیه بانو _ ع _ باش ... در خرابه های کنج دمشق ...
در اشک های معصومانه اش ...
در تشعشع قلب آتشینش ... در انتظار آمدن پدر ...پدر ...
چرخ هایش خاک را حیران و سرگردان می چرخاند ...
و دست ها همه علم می شوند برای دل های زینب ...
برای رفتن ... و تنها لبخند تو از پشت پنجره های اتوبوس بود که فهمیدم
این گل هم نباید در دستم بماند . باید برایت پرتابش کنم ... و با همه ی وجود
بدرقه ات کنم ...راستی فراموش کردم که آخر نامه ام برایت بنویسم
که هوای آن قلبی را که برایت در گوشه ی ساکت گذاشتم
داشته باش ... تاب دوری ات را نداشت که تو بروی کربلا و او این جا بماند ...
صبر کن مسافر ، رزمنده ، مجاهد ... ، کاسه ی اشک چشم همه ی فرزندان ،
آب ِبدرقه تان ...
صل ا... علیک یا ابا عبد ا...