دو دستی دستگیره در را می گیرم و در را هول می دهم جلو .
با دیدن اوضاع و احوال توی رستوران ، تابلوی قرمز " از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم"
برایم عینیت می یابد !
دلم برای آن همه عذری که داشته اند سوخت ... !
اصلا دلم برای همه فروشنده ها سوخت که چه قدر معذورند !
چه قدر مجبورند که نپذیرند ... آخه ه ه !
یه میز روبروی پنجره خالی مونده .... ، صندلی رو می کشم کنار و می شینم روبه روی شیشه پنجره
تا چشم در چشم نشویم و من از شدت آن هم معذور بودن دلم نسوزد ... !
-یک چایی لطفا !
دستم را می گذارم زیر چانه ام و به درختانی که تازه اول جوانی شان ست نگاه می کنم .
در دلم می گویم شاید چادر من هم مثل همین برگ های درخت می مان
د که همه جای درخت را گرفته ...چه قدر درخت را تازه و سرحال نشان می دهد ...
آنوقت می تواند فکر این باشد که ثمره ای بدهد .
آنوقت اگر برگ های درختان بریزدچه ه ؟ ... اگر تند بادی همه برگ ها را بر باد دهد ....؟
درخت خشکیده می شود ...تو به آن می گویی درخت خواب ...مرده ...
فکری مثل قند در چایی ام حل می شد ...
چه قدر زیباست ...!
شکلات را آرام می گذارم کنار لپم ... و صندلی را عقب می کشم.
در که بسته می شود صدای افتادن تابلوی " از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم"
همه را به سمت خود می کشاند .
در دلم می گویم ...: اگر می خواهی شاهزاده باشی
باید برای خود تاجی دست و پا کنی ...
چادر هم تاج سرمنه...
دربست ! مستقیم .
پی نوشت : این تابلو آن قدر در چشمم نوربالا انداخت که آخر از دیدنش به نوشتنش رسیدم
(مااادر !)