از ساقه ی ترد و نازک من بروی ! متولد شو !
بروی و مرا به کمال خود برسان و بر سر حد اعلای جمال !
شش ماه است که" صبوری" کشیده ام .
زیر گریه های باران ، سردی برف و تشر های رگبار و فریاد صاعقه ها به انتظارت نشسته ام
و همه را به جان خریده ام .
سه ماه با دستان باز باران را به آغوش کشیدم و قطره قطره ی آن را به کام خزان زده ات نوشاندم
و سه ماه دیگر را از هجرانت زیر برف ، قد خم کردم
و از غم دوری ات خود را به خواب زده ام .
بیا و هجرانم را جامه ی وصال بپوشان ای رحمت خدا .
متولد شو ای آغاز " انقلاب " طبیعت . ای حجت بالغه ی مرگ خزان .
صدای نفس هایت را می شنوم که تسبیح خدا می گویی.
ذکر بگو مادر ! ذکر بگو ای جوانه ی کوچکم ...
آخ ، جان مادر آمدی ؟!
چه قدر زیبا و کوچکی ! چه طراوتی و نشاطی در رگبرگ های تو می دود !
چه خوشبویی ای زینت دلم ! تمام هستی ام ...
تمام "خستگی" هایم را زدودی ای " تقلا"ی طبیعت !
ای بهار من ...