میدانم روزی خواهد رسید که که دستان گرمت را لای انگشتان سرد من قلاب خواهی کرد
و آن وقت سراسر چمن زاری که فقط من و تو می دانیم کجاست را خواهیم دوید ...
گاهی دلم می خواهد وقتی آن روز موعود فرا می رسد ،
آن قدر زیر آوار خرد شوم تا بلاخره به گرمای
بی نظیرش تبخیر شوم ...
حتی اگر تا آن روز هم این اجل مهلت نداد ، قبل رفتن بشکنم و آن گاه بروم
شاید باز نیز به گرمای محبت لایزالی اش تبخیر شدم ...
میدانم خسته ای که این را در نگاه های هر روز ت می خوانم
حتی اگر هرگز به من نگویی هزار بار از چشمانت آه را می خوانم ...
ولی بیا آن قدر خسته شویم و بال و پرمان بشکند
تا محکم ترین بالا پر دنیا ازآن من و تو شود ...
شاید باید تا آخرین نفسمان جان دهیم تا اذن پرواز به من و تو هم داده شود
پس بیا جان بدهیم ،
بیا منتظرانه جان دهیم ...
و چه دلگرمی بی نظیری ست در این اقیانوس عظیم
و اینکه برای انسان جز آنچه تلاش کرده ( هیچ بهره و ونصیبی ) نیست .39
و اینکه تلاش او به زودی دیده خواهد شد 40 سوره مبارکه نجم