خورشید آخرین پرتواش را بی رمقانه از روی زمین بر کشید
و موذن کلام گشود و بر این شب ظلمت زده نوری به عظمت الله اکبـــر ... بخشید
و در این سکوت زیر لب زمزمه کردم ... اللهم لک صمنا ...
خرمایی بر دهان گذاشتم و حلاوت این ســی روز را به کام خود چشاندم
30 روز بر سر کلاس بندگی و اطاعت الرب نشستیم و فقط آموختیم
از تمام ثانیه هایش و تمام نفس هایش ...
30 روز دل غفلت زده یمان را بر سر مهمانی خدا بردیم تا تار به تارش را بر ضریح کبریایی خدا دخیل ببندیم
30 روز نفس هایمان را در هوای دلمان آزاد کردیم
و بهترین شب های عمرمان را در تشعشعات نور ماه شب قدر گذراندیم
و دل زنگار زده مان را صیقل دادیم ...
و حالا خورشیدِ آخرین روزش هم غروب کرده
ولی اما انگار غروب کرد تا برای فردایش طلوع کند و پرتواش را به قدرت تمام بر روی زمین پهن کند تا
مبهوت گرمای بی نظیرش شویم ...
حالا که زنگار های دل من و تو را صیقل داده اند
حالا که نفس هایت هنوز از لابه لای قلب تپنده ات به گرمی بیرون می آید
تنها و تنها در فضای عبودیت و اطاعت رب نفس بکش ...
بر خیز !
30 روز هر شب و روز بانگ دلت شنیده شد ...
پس خودت را دریاب !