دستاشو تند تند بهم می مالید تا شاید ذره ای گرما نصیبش بشه .
سرما خودش رو تا عمق استخوناش کشونده بود و داشت اونا در هم می شکست .
پاهاش رو که حالا تاول ها ، دیگه مجال راه رفتن بهش نمی دادن روی زمین می کشوند
ضعف تمام وجودش رو گرفته بود ولی به خودش اجازه نمی داد اشکش صورتش رو خیس کنه .
با چشای بی رمقش تمنای محالی رو سر داده بود .
مشتی برف بر لباش مالید
تا بر سوزشش قاچ های لبش که عمق عطشش رو نشون می داد تسکین ببخشه
کلاه سیاهش اونو خسته تر به رخ می کشید ...
باندی که به دستش بسته بود باز شده بود و روی زمین زیر پا خیس و لگد مال می شد
اما این بار این ضعف و این تاول ها بیش از این طاقت نیاوردند و او را بر زمین زدند
ولی
انگار هیچ کسی او را نمی دید ،
هیچ کس به تسیی غم آن پسر بچه ی 4 -5 ساله ننشت
و هیچ کس بر آن زخم های تازه دهان باز کرده ، مرهم نگذاشت ...
هیچ کس فریاد های آن پسر بچه را که زیر لگد های عابران به خود می پیچید ، نشنید .
ولی اما
در این هیاهوی ها
فقط تمنای آن پسر بچه را او پاسخ داد
و به تسلی غمش نشست
و بر آن همه زخم دل ها مرهم گذاشت
و به گرمای بی نظیر او ،سرما مجالی برای خود نیافت ...
اما این با رهم کسی او را ندید ...
و عابران به زیر لگد های خود جای پای آن پسر بچه را لگد مال می کردند ...