بسم الله الرحمن الرحیم
شب اول محرم از راه رسیده است..
توی هئیت می نشینم و حسنا را روی پاهایم می نشانم.
توی ذهنم لحظه علی اصغر شدن حسنا را تصور می کنم
توی دلم می گویم احتمالا حسنا که روی دست بالا برود؛
ضجه ها بلند میشود..
به عمه ام که کناردستم نشسته با هیجان می گویم؛
امسال می خواهم حسنا رو علی اصغر کنم ایشالا..
حواسم به حرفم نبود..
نیست.. انگار خیالم راحت باشد که واقعی نیست.
چه قدر شرمنده ام..
پ. ن:
این متن را صبح نوشته بودم
وقتی عصر حسنا از روی مبل با صورت روی زمین افتاد
و گریه بلندش ما را سراسیمه به بالاسرش رساند باز هم یاد
این متن افتادم..
چند ساعت از ماجرا گذشته و حسنا آرام روی تختش خوابیده
ولی ما هنوز هم حالمان خوب نیست..