پشت، جلو ، چپ و راستت آن قدر شلوغ است که شاید حتی نتوانی حرم را ببینی.
ولی بالای سرت خالی است ...آرام و بکر. اما ملتهب و تب دار.
در میان هجمه ی جمعیت چشمت تنها آسمان را می بیند
و تنها با ضجه های آسمان تَر و دگرگون تر می شود.
رگه های سرخ غروب آسمان، نبض حیات تو را به دست گرفته آن قدر که اگر شب ها هم پا هایت
متوقف شود ولی باز دلت برای روضه ای مدام می رود.
به راستی که عجب بحران سختی است تنها چشم به آسمان دوختن.
چه صبری می خواهد...
آن هم در لحظه هایی که صدای آیه "کهف الرقیم" تو می آید ...!
یا زبنب...
پ.ن:
سفرش اعجاب دارد. انگار که آمده ای تا با چشم های خودت "معجزه" ها را یکی یکی ببینی.
معجزه هایی نه مثل اژدها شدن عصای حضرت موسی(علیه السلام)
نه مثل زنده کردن مرده های حضرت عیسی(علیه السلام)
نه مثل از کوه در آمدن ناقه...
که اباعبدالله "وارث" همه این معجزات بود.
این جا با هر قدمی که بر میداری،
با "ما رایت الا جمیلا" گفتن های حضرت زینب(س)
بدون هیج معجزه ای،
ایمان می آوری.
به راستی که عجب معجزه ای...!
یا حسین