صالح عزیز؛
امشب اولین شبی است که جسم رنجور ضجر کشیده ات، آرام گرفته است.
جسمی که در آماج حوادث و اشتباهات و سهل انگاری ها،فلج شد و
آغوش پدر و مادر را تنها مامن این همه درد کرد !
همسفر همیشگیمان؛
همسفر همدان ها و کاشان ها و دماوندها...
حالا تو به سفری رفته ای که هیچ کدام ما با تو نیستیم!
اما گوشمان صدای همه ی لبخندهایی که آرزو داشتیم بزنی را می شنود..
صدای همه دویدن هایت را ...
حرف زدن ها و شیرین زباتی ات را..
چه قدر سخت بود برایت صالح...
پ.ن:پدر و مادرت با همه ی اشک ها و دلتنگی هاشان باز برایت سفید پوشیده بودند،
راستی مگر داماد شده ای صالح....؟
پ.ن 2:برای شادی روح پسرک ده ساله،صلوات...