هنوز حال نداشتم از خواب بلند شوم.
ساعت یازده ،صدای گوشی ام مرا از خواب می پراند.
اسم خ.ف روی گوشی ام منتظر جواب دادن بود.
اما ترسیدم صدای گرفته ام او را مجاب کند که از من پرسد که خواب بوده ای؟تا الان...؟
اگر می پرسید نمی توانستم انکار کنم.
گوشی را بر نمی دارم.دوست ندارم بفهمد تا همین الان خواب بوده ام.
علاوه بر آن اگر سراغ کتابی را هم که داده بخوانم هم بگیرد بدتر می شود!
چون لایش را هم باز نکرده ام!
گوشی ام را گوشه تخت رها می کنم و برای درمان این صدای خواب آلود،
صبحانه ای ردیف می کنم و چند بار آآآ،اوووو....می کنم تا اثرات این خواب طولانی
را از حنجره ام بگیرم.
شاید از تماس خ.ف ده دقیقه بیشتر نگذشته باشد.
هرچه که هست آن قدر مشتاقم که بدانم چه می خواست بگوید که دوبار زنگ زدن و
برنداشتنش مرا کنجکاو تر و بیشتر متاسف می کند...
حسرت می خورم.
.
.
.
.
.
پ.ن:
این جمله را:"من هنوز راه را نمی دانم کجاست" که در ذهنم حلاجی می کنم،
می بینم شباهت های عجیبی دارد به آن زنگ تلفن!!
نه این خواب جایش هست و نه این جمله ی اخیر!
بعد از عمری و تکرار مداوم این سوال در اوان جوانی ،حالا الان تقریبا باید
وسط های راه باشم!
حسرت این جمله را هیچ خوش ندارم!بر من خوش ندار.