از من پرسیدید که درباره ی ما وقع بعد کلاس خلاصه ای را برایتان بگویم استاد؟
خب راستش دیشب از کلاس که برگشتم؛تقریبا ساعت هفت شب شده بود.به خانه که رسیدم،
چند ساعتی را خسته و کوفته به مکالمات هر روزه ی تلفن و موبایل گذراندم .
کمی درباره ی واژه ی علق با دوستی بحث کردم.
ولی آن قدر خسته بودم که همان ده شب افتادم روی تخت و بدون هیچ تلاشی خوابم برد.
این ها که گفتم اما اصلا مهم نبود.
استاد!گوشتان با من هست؟
اگر می شود کمی نزدیک تر بیایید .
چون نمی توانم زیاد بلند بگویم.
استاد راستش...
من دیشب "خواب دیدم...!"
تعجب نکنید!گرچه تا قبل از این خواب هایم مثل هر شب
به جز یک توده هاله یا یک مشت چیزهای بی سر و ته هیچ نبوده .
اما استاد...
استاد ...
دیشب فرق می کرد!
خواب دیدم،
همه ی محصول زمینم از ریشه در آمده و همان طور به حالت نیم پلاسیده،روی خاک ها رها شده و
ملخ ها و موریانه ها به جان برگ ها افتاده اند.
این صحنه آن قدر هول انگیز می بود که من حداقل باید یک آه می گفتم!
اما به جای آن،نیش خندی به لب گرفتم وآمدم تا وسط های زمینم و قدری و حتی پا روی محصول گذاشتم
و لهش کردم !
و یک دفعه شروع کردم بالا و پایین پریدن ،دویدن و بلند بلند خندیدن!
وای باورتان می شود؟
بزرگی زمینی که داشتم تنها چیزی بود که آن لحظات به چشمم آمده بود !
آن قدر که منتظر بودم اهالی ده یک به یک رد شوند و آفرین آفرین گویان و تشویق کنان تحسینم کنند.
تحسینم کنند؟چی را؟
در آن لحظه ها به جای آنکه از خسران قالب تهی کنم ،به مسخره ترین چیز فکر می کردم!
و این را حتی در خود خواب هم فهمیده بودم،اما نمی توانستم تغییری در حالاتم ایجاد کنم
و همان طور که محصولم جلوی چشمم گندیده می شد،
من پشت درختی برای رد شدن اهالی ده کمین کرده بودم و منتظر بودم!
استاد؟
خسته تان که نکردم؟
آه ببخشید که سر پا نگهتان داشتم!
!ولی آن قدر این خواب پریشانم کرده بود که با هیچ کس جز شما نمی توانستم در میان بگذارم.
شاید شما بگویید هیچ خوابی واقعیت ندارد و هیچ قابل اعتنا نیست.
اما از نگفتنتان می فهمم که شما هم به عمق حال من پی برده اید.
استاد،
راستش بعد از خواب دیشب یک خواب دیگر هم دیده ام !
خواب دیده ام این جور نمی ماند...!