سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ظرف قند را از روی میز برداشتم و گذاشتم کنار استکان چاییت .

سرت را بالا نیاوردی .استکان را برداشتی و فقط لب هایت را نزدیکش کردی تا خیس شود 

اما نخوردی .

نگاهم نمی کردی .می دانستی نگاهت می کنم .حتی پلک هم نمی زنم .

دمه در خانه که رسیدی ،با آنکه کلید داشتی ولی باز زنگ زدی .

موهایت را پشت در مرتب کرده بودی و یقه ات را صاف  .

اولین بار بود که مرا می دیدی ؟

در را که باز کردم چشم هایت برق زد.

 پریدی جلو و دست هایم را از زیر چادر بیرون کشیدی و مرا تا پله ها دواندی .

روی پله ها نشاندیم و خودت لبه ی حوض روبروی من نشستی .

می خندیدی ...

ولی چیزی نمی گفتی .

نگاهم می کردی . 

چشم هایت آن قدر مهربان بود که صورتم سرخ شده بود .

در نگاه هایت غرق می شدم .

در مهربانیش .

گرمایش .

و حتی رنگ براق و سیاهش که رنگ سرخ زیر چشم هایت  آنها را معرکه می کرد...

ولی کاش حالا سرت را این گونه پایین نمی گرفتی .

چاییت هم حتی سرد شد.

کاش نگاهم می کردی .مثل همین چند لحظه پیش که خنده ات ذره ذره محو شد .

بلند شدی و آمدی کنار پله ها .

سرت روی شانه ام بود .

زیر لب گفتی :خسته ام ...

شانه ام خیس شد .اشک هایت دست هایم را سفید تر می کرد انگار .نورانی .

گفتی از دست روی دست گذاشتن خسته ام.

 

روزی که کنار جنازه ات نشاندنم .دست هایت نبود .دست نداشتی .ولی دست های

من گرم شده بود .گرم ِ گرم .مثل وقت هایی که دستم را می گرفتی ....

 

کاسه ی آب را که دستم دیدی .از وسط کوچه برگشتی و دست هایم را 

سخت فشار دادی .آن قدر که قلبم تند تند می تپید .

گفتی قول می دهم .

چاییت سرد شده بود .از جایم بلند شدم و آمدم جلوی زانوانت نشستم .

صورتت سرخ شد .

دست هایت را محکم گرفتم .صدایم می لرزید .فهمیدی بغض کرده ام .

گفتم گم می شوم ...از پا می افتم..در روزمره ها غرق می شوم...

قول بده ...

قول بده همیشه دست هایم را لای دست هایت بگیری ..!

 

 

 


+ تاریخ شنبه 93/6/29 ساعت 8:47 عصر نویسنده کوثر | نظر