سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایه های دوربین را باز می کنم .

مطهره پشت پارچه ی سفیدی که دو سر دیوار آشپزخانه وصل کرده ایم می ایستد .

حنانه با چراغ قوه سایه اش را روی پرده می اندازد .

سکانس اول :  تولد

شمع های پانزده سالگی ام را توی یک جعبه گذاشته بودم .هرچه فکر می کنم یادم 

نمی آید چرا پانزده سالگی باید برایم به خصوص باشد .شاید اگر شمع ها مال 

سیزده سالگی ام بود می فهمیدم .

به جای یک کیک ظرف ناهار حنانه را می گیریم تا شمع ها را رویش بگذاریم .

سایه اش مثل یک کیک با شکوه می شود .

شمع ها بند نمی شوند . می افتند .و پنجِ پانزده سالگی ام بدون آنکه بفهمم چرا مهم بوده

خرد می شود .

سکانس دوم :ایرادگیری

یک فرش را از گوشه ی دیوار می کشیم و می آوریم توی آشپزخانه .

مطهره باید از اول تا آخر پرده راه برود و وسط پرده بایستد به هرکه می رسد ،

به مادر و خواهرش طعنه بزند .گیر بدهد . و عیب بگیرد.

فاصله ی دو دیوار کوتاه ست .مطهره زود به ته پرده می رسید .

نور کم می شود .چراغ قوه ها شروع به مردن می کنند .

پایه ی دوربین همان گوشه مانده و دوربین روی دست هایم می چرخد.

هیچ فیلمی نمی گیریم .فاصله ی دو دیوار کم ست .فاصله ی من و حنانه هم .

سایه ها بیش از حد بزرگند .کار تعطیل می شود .به نظر می رسید باید جای دیگری

کار کرد .

یک جا که فاصله های دیوار هایش بیشتر باشد .پرده بزرگ تر  و نورها قوی تر .

 

                                                                                                               

  سکانس آخر :اتوبوس 

پایه دوربین را می اندازم روی پایم تا با ترمز های اتوبوس نیفتند .

موبایلم را می گیریم و به خ.ص اس ام اس می دهم :

"چشم هایم ریز تر شده اند .کبود و سنگین .

دست هایم لای دست هایت گیر می کند 

محکم می شود 

و ذره ذره تنگ می شود 

دلتنگم ...

دلتنگ برای خدا ...!"


کم ست ...!

فاصله ی میان افق هایم.

آن قدر که از یک جا که شروع می کنم سریع به تهش می رسم .

مثل دیوار آشپزخانه !

و تنگ ست!مثل دلم .

و بیش از همه ،

کوتاه ...

کوتاه ...

کوتاه ....

 


+ تاریخ چهارشنبه 93/6/26 ساعت 8:22 عصر نویسنده کوثر | نظر