وقتی اروجی از بالای پله ها خم می شود که سینی غذا را از دست هایم بگیرد
و کمی بعد تر مائده دست هایم را از نوشابه های سنگین خالی می کند،
و دیس های غذا دست به دست می چرخند،
وقتی روی چمن های خیس حیاط می نشینیم و غزال برایمان بازی شخصیت راه می اندازد
و فائزه سعی می کند گوش های زی زی گولو را نشان بدهد تا بفهمیم که
شخصیت مطرح شده کیست و ضحی وسط بازی هی می گوید : "اندرسونه ؟!"،
وقتی زینب دست هایش را گرد می کند و می گذارد دور چشمانش ولی هیچکس
نمی فهمد که منظورش سام درخشانی ست اما با یک اشاره به زینب همه می فهمند
که منظور رونالدوست ...،
فکر می کنم آیا همین خنده های جوانیمان که مثل قند در دلمان آب می شود ، همان خود زندگی نیست ...؟
من که نمی دانم کلمه ی "رایزنی" را چطور می شود پانتومیم کرد ، به خلاقیت
زینب فکر می کنم که چطور داشت با نشان دادن تراکتور به دایی و غزال می فهماند
که کلمه ی مورد نظر "راکتور هسته ای " ست ....
و با کوزه هایی که با نسیم ساختم
و آب نبات چوبی های ترشی که همه مان گوشه ی لپمان داشتیم
و "بازی رد کن بره"
و آن بازی های دسته جمعی که باید رییس را تشخیص می دادیم حتی!
و بیشتر "اونو" که دلمان از خنده درد می گرفت وقتی یاسی همه اش
یادش می رفت این کلمه را بگوید و طلسمی که هیچ کس نمی برد !
همه ی اینها که از جلوی چشم هایم می گذرد ،
وقتی همه مان سر یک سفره از سر تا ته سالن نشستیم
و روی ته دیگ هایمان آب مرغ ریخیتیم و وصفش را بهم کردیم ،
وقتی زیر درخت ، قبل از رفتن از خودمان عکس انداختم
و نسیم با همان لپ ورم کرده اش سرش را از ون بیرون کرد و خندید
با خودم فکر می کنم
آیا همین خنده های جوانیمان و دوستانم دقیقا معنی خود زندگی نیستند ...؟