سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه تر که بودم ، تقریبا چهار پنج ساله ،

ظهر که میشد ، خانمی که پیشم می ماند ،

یک تشک کوچک از قفسه ها بیرون می کشید

و آن را وسط  اتاقم پهن می کرد ،خودش هم کنارم دراز می کشید 

من که خوابم نمی برد شروع می کردم از  آرزوهایش پرسیدن ...!

 لبخند می زد و بدون آنکه مرا نگاه کند به سقف زل می زد

 چشم هایش پر از برق می شد آن وقت می گفت که 

 دلم می خواهد یک رنو داشته باشم  و محمد را (پسرش ) هر روز ببرم پارک ...!

 

این روزها که روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم

ساده و به آرزوهایم فکر می کنم ،یاد آرزوهای ساده اش می افتم ....

و انگار

همین که آسوده ،به کارهایی که دلمان می خواهد انجام دهیم فکر می کنیم 

و نگران خیلی چیزها نیستیم 

یک نعمت است ....

 

 

 


+ تاریخ یکشنبه 93/6/9 ساعت 10:3 عصر نویسنده کوثر