بچه تر که بودم ، تقریبا چهار پنج ساله ،
ظهر که میشد ، خانمی که پیشم می ماند ،
یک تشک کوچک از قفسه ها بیرون می کشید
و آن را وسط اتاقم پهن می کرد ،خودش هم کنارم دراز می کشید
من که خوابم نمی برد شروع می کردم از آرزوهایش پرسیدن ...!
لبخند می زد و بدون آنکه مرا نگاه کند به سقف زل می زد
چشم هایش پر از برق می شد آن وقت می گفت که
دلم می خواهد یک رنو داشته باشم و محمد را (پسرش ) هر روز ببرم پارک ...!
این روزها که روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم
ساده و به آرزوهایم فکر می کنم ،یاد آرزوهای ساده اش می افتم ....
و انگار
همین که آسوده ،به کارهایی که دلمان می خواهد انجام دهیم فکر می کنیم
و نگران خیلی چیزها نیستیم
یک نعمت است ....