سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معلم نگاهی به لیستش کرد ، وقتی آخر لیست رسید صدات کرد !

سرتو از توی دفترت بالا آوردی ، مدادت رو انداختی زمین ،

انگار بد جوری هول کرده بودی ...!

صورتت گل انداخته بود ...! خودتو جمع و جور کردی و گفتی : من ... من خانوم ؟

یه لحظه کلاس ساکت شد ...

 دیگه هیچ کس تو هوا موشکشو پرتاپ نکرد و دفتر بغل دستیشو

خط خط نکرد و اسم خودش رو ننوشت ...! همه فقط به تو نگاه می کردن ...

دفتر تو از توی کیفت کشیدی بیرون و تند تند صفحه هاشو ورق زدی

صندلیتو کشیدی کنار و اومدی اون بالا ...

اون وقت دفترتو باز کردی و شروع کردی به خوندن ...

صدات یه لحظه لرزید ، داشتی خااااطره یه سال رو که

حالا تو دفترت جا گرفته بودن رو آروم ،‏آروم می خوندی

هر جملت که تموم می شد بعدش یه آهی می کشیدی ،

انگار داشتی ازشون دل می کنّدی ....!

وقتی تموم شد ، دفترت رو محکم بستی و رفتی رو صندلیت نشستی ...!

دور چشمات قرمز شده بود و آب دهنت رو سخت غورت می دادی .

دستات رو گره کرده بودی و دم نمی زدی ...!

وقتی زنگ کلاس خورد ، بغضت ترکید ، دستات رو محکم روی میز می کوبوندی

فریاداتو تو دلت می زدی ...!

وقتی همه رفتن از جام بلند شدم و کنارت نشستم ،

 خیلی وقت بود کنارت نَشسته بودم ...!

یه لحظه احساس کردم چه قدر دلم برات تنگ شده .

خیلی وقت بود بغلت نکرده بودم ...

گل های یاسی که برات تو دستمال گذاشته بودم رو روی میز گذاشتم،

با اعماق وجوت اون را بو کردی ...

وقتی رفتی من ...‍،

من فقط چشم های خیست را پاک کردم ...

شاید ، دیگر من و تویی نیودیم اما گل های یاس سال هاست که همون جا ، جا موندن ...!

 


+ تاریخ دوشنبه 89/3/24 ساعت 3:57 عصر نویسنده کوثر | نظر