خوبه ؟؟!!
- نه ، یه کم دیگه بچرخون سمت راست !!
خوب شد ؟؟!!
- بد نیست .
یه نفس راحتی کشیدم و اومدم پایین .الان بیشتر از 55 دقیقه بود که داشتم آنتن رو درست می کردم .
در پشتبوم رو سریع باز و بسته کردم تا صدای جیر جیرش رو نشنوم ...
وقتی اومدم تو باد کولر مستقیم خورد توی صورتم . حسابی خنک شدم ...
رفتم توی اتاقم و محکم پریدم روی تخت . صدای داد تختم در اومد .
بهش گفتم آروم !!! همه خوابیدن !!
گفتش : خوب آروم بپر . تمام فنرهام داغون شد . گفتم : ببخشید .
به ساعتم نگاه کردم . هنوز 4 دقیقه به قرارمون مونده بود. می خواستم این دفعه سر موقع برم ...
رفتم توی حیاط خلوت یه دوری زدم تا یک دقیقه ی دیگه هم بگذره ...
آروم رفتم نربام رو آوردم . امروز می خواستم یک کم زودتر برم .
نردبام اون قدر بلند بود که تا اونجا می رسیدم .
از پله هاش آروم رفتم بالا . سوار ابر اول شدم و آدرس رو بهش گفتم .
یه کم ترافیک بود اما خدا رو شکر به موقع رسیدم .
چند فرشته نگهبانش بودند . به فرشته ها سلام کردم آروم رفتم سراغش .
خدا هم از این کتاب مواظبت می کرد . این بهترین کتاب آسمون بود ...
کتاب فقط 14 صفحه داشت ...
هر صفحه رو که باز می کردم هزاران هزار تکه ی نور در آسمان به پرواز در می آمد
و بوی خوشش تمام آسمان را در بر می
گرفت طوری که احساس می کردم بوی خوبش به زمین هم می رسه .
از هر صفحه میلیون ها ستاره به آسمون پر می کشیدن .
به صفحه پنجم که رسیدم آسمان شروع به گریستن کرد .
انگار آسمان می خواست در هم بکوبد . صدای ناله اش دل رو
می لرزوند .من هم یک تکه ابر برداشتم و آرام در آن گریستم ...
آسمان آن قدر گریست که من فکر کردم در زمین سیلاب شده است ...
صفحه ها را آرام ورق زدم . به صفحه آخر رسیدم . این صفحه سالها ست که پیش خداست ...
صفحه آخر کتاب را هیچ کس ندیده ...
و چشم های نه بسیار سالهاست که برای آمدنش می گریند .
( خدایا ما از غیبت ولی خود و فزونی دشمن و کمی عدد ما بدرگاهت شکایت می کنم فرازی از دعای افتتاح )
بسیاری صفحه آخر کتاب را فراموش کرده اند و نمی دانند صفحه چهاردهم دست خداست ...
آروم کتاب رو بستم .
انگار بغضی گلوم رو در خودش می فشارد .
سوار ابر ها شدم و آروم اومدم زمین .
هوا تاریک شده بود ...