"من" و "شما"،
آخر به آخر " نا" می شویم.
جَمع!
"نا" حرف عجیبی است به راستی.
حرفی است در لحن دعاها، سوره ها،و مهم تر آن حرفی است برای همه پیوند ها...
"نا" حتی شبیه قلاب است.
انگار برای اتصال بهتر،
بیشتر
و محکم تر...
پشت، جلو ، چپ و راستت آن قدر شلوغ است که شاید حتی نتوانی حرم را ببینی.
ولی بالای سرت خالی است ...آرام و بکر. اما ملتهب و تب دار.
در میان هجمه ی جمعیت چشمت تنها آسمان را می بیند
و تنها با ضجه های آسمان تَر و دگرگون تر می شود.
رگه های سرخ غروب آسمان، نبض حیات تو را به دست گرفته آن قدر که اگر شب ها هم پا هایت
متوقف شود ولی باز دلت برای روضه ای مدام می رود.
به راستی که عجب بحران سختی است تنها چشم به آسمان دوختن.
چه صبری می خواهد...
آن هم در لحظه هایی که صدای آیه "کهف الرقیم" تو می آید ...!
یا زبنب...
پ.ن:
سفرش اعجاب دارد. انگار که آمده ای تا با چشم های خودت "معجزه" ها را یکی یکی ببینی.
معجزه هایی نه مثل اژدها شدن عصای حضرت موسی(علیه السلام)
نه مثل زنده کردن مرده های حضرت عیسی(علیه السلام)
نه مثل از کوه در آمدن ناقه...
که اباعبدالله "وارث" همه این معجزات بود.
این جا با هر قدمی که بر میداری،
با "ما رایت الا جمیلا" گفتن های حضرت زینب(س)
بدون هیج معجزه ای،
ایمان می آوری.
به راستی که عجب معجزه ای...!
یا حسین
اول نوشت:
رجوع به گذشته،شاید دوباره گرد آن روزها را به صورتم بنشاند،
لحظه هایی که میشد رویش "حساب" کرد ...
می خواست سوره ی ناس را برای بچه های کلاسشان توضیح دهد،
زنگ زده بود به من تا اگر کلیپی دارم برایش بفرستم.
یادم به همایش سوره ی ناس و کلیپ هایی افتاد که پیش از این به کمک دوستانمان
ساخته بودیم. کلیپی مثل داستان فرار کتاب یا داستانی که با نقاشی کشیدن ساخته بودیم.
همه ی اینها هنوز در فولدری بود که تاریخش به سه سال پیش برمی گشت(باورم نمی شد).
آن روزهای نوجوانی ام به برکت قرآن و حال و هوایی که داشتیم، را باید "روزهای دراوج" نامید.
اما داشتن چینین روزهایی به این نام، نباید هیچ مرسوم باشد.
چرا که حال مومن، حال فرود های سنگین نیست.
و هر روز و حال اکنون ما هم ناگزیر باید همه ی روزها را به روزهای در اوجی تبدیل کند که
کار های باشکوه ما حصل آن باشد....!
"کارهایی نفیس..."
/پ.ن : این متن فارغ از یک دل نوشته است /