سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جریان را به نگاهم بر می گردانی ؟

من که مدتهاست همه چیز را ذره ذره در خود گم کرده ام !

و یک جا در همان گذشته ها نگاه های من ساکن ، ساکت مانده اند ...!


+ تاریخ جمعه 93/7/25 ساعت 10:2 عصر نویسنده کوثر | نظر

ظرف قند را از روی میز برداشتم و گذاشتم کنار استکان چاییت .

سرت را بالا نیاوردی .استکان را برداشتی و فقط لب هایت را نزدیکش کردی تا خیس شود 

اما نخوردی .

نگاهم نمی کردی .می دانستی نگاهت می کنم .حتی پلک هم نمی زنم .

دمه در خانه که رسیدی ،با آنکه کلید داشتی ولی باز زنگ زدی .

موهایت را پشت در مرتب کرده بودی و یقه ات را صاف  .

اولین بار بود که مرا می دیدی ؟

در را که باز کردم چشم هایت برق زد.

 پریدی جلو و دست هایم را از زیر چادر بیرون کشیدی و مرا تا پله ها دواندی .

روی پله ها نشاندیم و خودت لبه ی حوض روبروی من نشستی .

می خندیدی ...

ولی چیزی نمی گفتی .

نگاهم می کردی . 

چشم هایت آن قدر مهربان بود که صورتم سرخ شده بود .

در نگاه هایت غرق می شدم .

در مهربانیش .

گرمایش .

و حتی رنگ براق و سیاهش که رنگ سرخ زیر چشم هایت  آنها را معرکه می کرد...

ولی کاش حالا سرت را این گونه پایین نمی گرفتی .

چاییت هم حتی سرد شد.

کاش نگاهم می کردی .مثل همین چند لحظه پیش که خنده ات ذره ذره محو شد .

بلند شدی و آمدی کنار پله ها .

سرت روی شانه ام بود .

زیر لب گفتی :خسته ام ...

شانه ام خیس شد .اشک هایت دست هایم را سفید تر می کرد انگار .نورانی .

گفتی از دست روی دست گذاشتن خسته ام.

 

روزی که کنار جنازه ات نشاندنم .دست هایت نبود .دست نداشتی .ولی دست های

من گرم شده بود .گرم ِ گرم .مثل وقت هایی که دستم را می گرفتی ....

 

کاسه ی آب را که دستم دیدی .از وسط کوچه برگشتی و دست هایم را 

سخت فشار دادی .آن قدر که قلبم تند تند می تپید .

گفتی قول می دهم .

چاییت سرد شده بود .از جایم بلند شدم و آمدم جلوی زانوانت نشستم .

صورتت سرخ شد .

دست هایت را محکم گرفتم .صدایم می لرزید .فهمیدی بغض کرده ام .

گفتم گم می شوم ...از پا می افتم..در روزمره ها غرق می شوم...

قول بده ...

قول بده همیشه دست هایم را لای دست هایت بگیری ..!

 

 

 


+ تاریخ شنبه 93/6/29 ساعت 8:47 عصر نویسنده کوثر | نظر

پایه های دوربین را باز می کنم .

مطهره پشت پارچه ی سفیدی که دو سر دیوار آشپزخانه وصل کرده ایم می ایستد .

حنانه با چراغ قوه سایه اش را روی پرده می اندازد .

سکانس اول :  تولد

شمع های پانزده سالگی ام را توی یک جعبه گذاشته بودم .هرچه فکر می کنم یادم 

نمی آید چرا پانزده سالگی باید برایم به خصوص باشد .شاید اگر شمع ها مال 

سیزده سالگی ام بود می فهمیدم .

به جای یک کیک ظرف ناهار حنانه را می گیریم تا شمع ها را رویش بگذاریم .

سایه اش مثل یک کیک با شکوه می شود .

شمع ها بند نمی شوند . می افتند .و پنجِ پانزده سالگی ام بدون آنکه بفهمم چرا مهم بوده

خرد می شود .

سکانس دوم :ایرادگیری

یک فرش را از گوشه ی دیوار می کشیم و می آوریم توی آشپزخانه .

مطهره باید از اول تا آخر پرده راه برود و وسط پرده بایستد به هرکه می رسد ،

به مادر و خواهرش طعنه بزند .گیر بدهد . و عیب بگیرد.

فاصله ی دو دیوار کوتاه ست .مطهره زود به ته پرده می رسید .

نور کم می شود .چراغ قوه ها شروع به مردن می کنند .

پایه ی دوربین همان گوشه مانده و دوربین روی دست هایم می چرخد.

هیچ فیلمی نمی گیریم .فاصله ی دو دیوار کم ست .فاصله ی من و حنانه هم .

سایه ها بیش از حد بزرگند .کار تعطیل می شود .به نظر می رسید باید جای دیگری

کار کرد .

یک جا که فاصله های دیوار هایش بیشتر باشد .پرده بزرگ تر  و نورها قوی تر .

 

                                                                                                               

  سکانس آخر :اتوبوس 

پایه دوربین را می اندازم روی پایم تا با ترمز های اتوبوس نیفتند .

موبایلم را می گیریم و به خ.ص اس ام اس می دهم :

"چشم هایم ریز تر شده اند .کبود و سنگین .

دست هایم لای دست هایت گیر می کند 

محکم می شود 

و ذره ذره تنگ می شود 

دلتنگم ...

دلتنگ برای خدا ...!"


کم ست ...!

فاصله ی میان افق هایم.

آن قدر که از یک جا که شروع می کنم سریع به تهش می رسم .

مثل دیوار آشپزخانه !

و تنگ ست!مثل دلم .

و بیش از همه ،

کوتاه ...

کوتاه ...

کوتاه ....

 


+ تاریخ چهارشنبه 93/6/26 ساعت 8:22 عصر نویسنده کوثر | نظر

من اسیر هر که باشم ضامنم تنها یکی ست 

در کمند پر مهر امام هشتمم ....


+ تاریخ چهارشنبه 93/6/19 ساعت 2:21 عصر نویسنده کوثر

وقتی اروجی از بالای پله ها خم می شود که سینی غذا را از دست هایم بگیرد

و کمی بعد تر  مائده دست هایم  را از نوشابه های سنگین خالی می کند،

و دیس های غذا دست به دست می چرخند،

وقتی روی چمن های خیس حیاط می نشینیم و غزال برایمان بازی شخصیت راه می اندازد

و فائزه سعی می کند گوش های زی زی گولو را نشان بدهد تا بفهمیم که

 شخصیت مطرح شده کیست  و  ضحی وسط بازی هی می گوید : "اندرسونه ؟!"،

وقتی زینب دست هایش را گرد می کند و می گذارد دور چشمانش ولی هیچکس

نمی فهمد که منظورش سام درخشانی ست اما با یک اشاره به زینب همه می فهمند

که منظور رونالدوست ...،

فکر می کنم آیا همین خنده های جوانیمان که مثل قند در دلمان آب می شود ، همان خود زندگی نیست ...؟

 

من که نمی دانم کلمه ی "رایزنی" را چطور می شود پانتومیم کرد ، به خلاقیت

زینب فکر می کنم که چطور داشت با نشان دادن تراکتور به دایی و غزال می فهماند

که کلمه ی مورد نظر "راکتور هسته ای " ست ....

و با کوزه هایی که با نسیم ساختم

و آب نبات چوبی های ترشی که همه مان گوشه ی لپمان داشتیم

و "بازی رد کن بره"

و آن بازی های دسته جمعی که باید رییس را تشخیص می دادیم حتی!

و بیشتر "اونو" که دلمان از خنده درد می گرفت وقتی یاسی همه اش

یادش می رفت این کلمه را بگوید و طلسمی که هیچ کس نمی برد !

 

همه ی اینها که از جلوی چشم هایم می گذرد ،

وقتی همه مان سر یک سفره از سر تا ته سالن نشستیم 

و روی ته دیگ هایمان آب مرغ ریخیتیم و وصفش را بهم کردیم ،

وقتی زیر درخت ، قبل از رفتن از خودمان عکس انداختم

و نسیم با همان لپ ورم کرده اش سرش را از ون بیرون کرد و خندید

با خودم فکر می کنم

آیا همین خنده های جوانیمان و دوستانم دقیقا معنی خود زندگی نیستند ...؟

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 93/6/13 ساعت 8:46 عصر نویسنده کوثر | نظر

بچه تر که بودم ، تقریبا چهار پنج ساله ،

ظهر که میشد ، خانمی که پیشم می ماند ،

یک تشک کوچک از قفسه ها بیرون می کشید

و آن را وسط  اتاقم پهن می کرد ،خودش هم کنارم دراز می کشید 

من که خوابم نمی برد شروع می کردم از  آرزوهایش پرسیدن ...!

 لبخند می زد و بدون آنکه مرا نگاه کند به سقف زل می زد

 چشم هایش پر از برق می شد آن وقت می گفت که 

 دلم می خواهد یک رنو داشته باشم  و محمد را (پسرش ) هر روز ببرم پارک ...!

 

این روزها که روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم

ساده و به آرزوهایم فکر می کنم ،یاد آرزوهای ساده اش می افتم ....

و انگار

همین که آسوده ،به کارهایی که دلمان می خواهد انجام دهیم فکر می کنیم 

و نگران خیلی چیزها نیستیم 

یک نعمت است ....

 

 

 


+ تاریخ یکشنبه 93/6/9 ساعت 10:3 عصر نویسنده کوثر

دلهره ی دلم را دارم 

ترسم از دلحر نبودن خودم ست ...

ترسم بی دلیل نیست ، الکی نیست ، یک متن ادبی نیست ...

بحث سر ورود در دلم  ست و منتشر شدن

کج رفتن ست و فوران کردن ...!

 

پس

اگر قرار به شکستن سد دلم است ،

از چشم هایم نیا

در نگاهم ننشین 

تو که نا خودآگاه در دلم سطر می شوی ،

انفاقت بیشتر از جمع کردن ت در دلم نزد خدا عزیز  است ...!

 

امام علی -علیه السلام -:القلب مصحف البصر - دل کتاب دیده است 

 

 


+ تاریخ سه شنبه 93/6/4 ساعت 10:15 عصر نویسنده کوثر | نظر

بی خودی "خودی نشان نده"؛

بی "خودی " ، خودی نشان بده ....

 

 


+ تاریخ دوشنبه 93/5/6 ساعت 3:19 صبح نویسنده کوثر | نظر

و بدا به حال دولتمردان عرب که به جای غسل میت ، 

دریای خونی که امروز ریخته می شود ،  انها را در خود غرق خواهد کرد 

که اگرچه انها با سکوت نفرت انگیزشان می خواهند صدای ناله های کودکان ،

مادران و مردان را در خود خفه کنند اما زمینی که امروز قلبش مملو  از خون پاک مظلومان 

شده است  ، بی شک ظالمان را نیز در گسل های ترس و واهمه شان با نفرت تمام

در خود می کشد و بر سنگینی پیکر های مظلومان افتاده بر زمین شهادت خواهد  داد ...!

که امروز زمین به خون پاک شهیدان فلسطین غسل شهادت می کند ...


+ تاریخ پنج شنبه 93/5/2 ساعت 11:45 عصر نویسنده کوثر | نظر

خدایا ..!

کِی  پایان می پذیرد این جام تلخ استعاره های "او" همیشه محذوف ....


:


+ تاریخ دوشنبه 93/4/30 ساعت 5:35 صبح نویسنده کوثر | نظر