سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم .

 ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه ی خدا .

یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی .

من همه ی آسمان را به دنبالت می گشتم ؛

 تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم .

خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی .

توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود .

نور از لای انگشت های نازکت می چکید .

راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .

یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان .

تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد .

 اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد ،

 می دانم چه طور از راه به درتان کنم .

تو ، شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی .

 آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی

و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی .

اما همیشه خواب زمین را می دیدی . آرزویی رویا های تو را قلقک می داد .

دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی .

 و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیات آورد . من هم همین کار را کردم .

 بچه های دیگر هم ؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگرنه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه خدا .

ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ... .

دوست من ! همبازی بهشتی ام ! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .

هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ می زند :

از قلب تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .

بلند شو از دلت شروع کن .

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .


+ تاریخ جمعه 88/6/13 ساعت 12:13 صبح نویسنده کوثر | نظر